ویرگول
ورودثبت نام
Sattar
Sattarمیخواند و می‌نویسد...
Sattar
Sattar
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

تداعی آزاد

روی مبل لم داده‌ام... چشم‌هایم را بسته‌ام و کم‌کم دارم می‌روم...

گیج. منگ. فهم، زیرِ کچِ دیوار. دیوار، فقط یک لایه‌ی نازک میان من و اطراف؛ چو قفس. هیچ. نبض. اسراف. جریان، آواره‌ای‌ست در محیط. لبخند. آرزو. دردها. مبهم در هر سوالی ابهام. نظر، به آغوشِ تن و بدن حضر؛ اغلب. معمولا من آن شاگرد کودن در حیاطِ بازی، که می‌گردد دائم بی‌محابا. فلک را به کَلَک... مابقی را رازی‌ست که نیست به بازگویش نیازی. عالم. ناخدا. راه را گم کرده است دوباره وی. نیافتم، دوباره... دوباره عازم سفری بی‌ساز. نت. گام. ریتم. ضرب، در پشتِ دَر. هَنگ. درامی از من به من. و من از سه به چهار تار کوک را کردم عوض. درهم. برهم. نابود. سنجش برای جلبِ نظر. نظر برای جلبِ فرض؛ فرضی از جهالت جسد. صدا. وَهم. آلوده. دود، مانع‌ای برای هر دیدی که رویا بود(ه). چشم‌ها قبل از گشودن... تجسم کن!... چشم‌ها قبل از گشودن، کور اند. و این کاملا سرگرمی‌ست. دود، همان آب است برای دریا. و هوا همان دریاست برای اطراف. آتش، یک معنای جدا بافته از این دردهاست.
.
پلک‌ها را با کمک چشم‌ها تکانی می‌دهم. پلک‌هایی که از فرط بیکاری به خواب رفته‌اند. سست و سخت. عضلاتی بیمار، تنی بی‌حال، جانی بی‌تاب و حالی بانا. نور، جلوی آنچه را که باید ببینم، می‌گیرد. دست‌هایم به کمک‌ام می‌آیند. چشم‌ها را می‌فشارم. از فشردن، دست بر می‌دارم. سیاهی. مجدد می‌فشارم. حالا مقداری همه‌جا تار است. روشن می‌شود. کم‌کم. اندک‌اندک. «جمع مستان می‌رسند»... حال! باید در حال بود. به خود تذکر می‌دهم: هرگز دیگر تکرار نمی‌کند. صدای بارانی غریب. خالق‌اش با فرمی دیگر می‌باردش. گوش می‌دهم. مورد پسند است. نور و بعدش رعد. شکستنِ آسمان. ولی چرا این جو از هم نمی‌پاشد؟ متعهداند؟ بعید است، بعیدتر از بعید. خدایان را خشم، نیست کرد. هیچ مسئله‌ای نمی‌تواند چنین چیزی را متحد کند. «نیست» مگر «هست» می‌شود؟ بعید نیست.
از ماشین پیاده می‌شوم. پُل از جنس آهن است. مقاوم و رسانا. خیس. رود، عمیق. خون، غلیظ. خود، ضعیف. عقل، ظریف. من، . جریانی میان جریانات. رودی خروشان و پُر تلاطم و ترسناک. هراسان هراسان از لبه‌ی پُل دور میشوم. ترس از افتادن و غرق شدنی در کار نیست، ترس از ارتفاع را دلیل این دوری‌ام می‌دانم. ماشین، استارت می‌خورد و روشن نمی‌شود.
.
نور. کاملا شفاف. درخشش. گرما. شعله‌ای زرد، قرمز، نارنجی و زهردار. قدم به جلو و قدمی به قبل. جلو گرم، عقب سرد. سرد نه، معتدل. دو قدم به جلو، یک قدم به قبل. گرم‌تر، گرم‌تر از قبل‌تر. مجدد دو قدم به جلو و یک قدم عقب. مجدد. داغ. تنور. آفتاب. کوره. عرق. خیس. دود. قرمز. سیاه. زرد. بی‌حال. بی‌رمق. خسته. سرفه. سرفه، سرفه. افتادن. زیستن....
.
کمرم درد می‌گیرد و از روی مبلی که رویش دراز کشیده بودم بلند می‌شوم. عرق کرده‌ام و احساس دردی در تمام بدنم دارم. کرخت شده‌ام. بیخیال تداعی می‌شوم. بیخیال درد. بیخیال امروز. چرا جمله‌بندی‌ام مانند تداعی‌ام شده است؟ نکند حال در حالِ تداعی یک تداعی‌ام! نه ممکن نیست. نمی‌دانم. بیخیال.

روانکاویروانشناسی
۳۵
۳۲
Sattar
Sattar
میخواند و می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید