اینجا اسیرم، سردرگمم، در خود فرو رفتهام، و حتی مواقعی هم حس میکنم که مرا گروگان گرفتهاند.
زمانی بود که تواناییای در تخیل داشتم، آن را از من گرفتند، به این نظر که: باید بیاندیشی تا پیشرفت کنی!
ولی این را کسی گفت که خود در منجلاب گرفتاریها شنا میکرد.
شاید چون میاندیشید...
اینجا بیابانیست که آفتابش میسوزاند، نمیشود هم به صورت درست و کاملی نفس کشید چون احساس میکنم اکسیژن کمی در دسترس است، همیشه هم آسمانش صاف است، نه رعدی نه بارانی نه حتی ابری.
اینجا معمولا صدا ها همراه هم پدیدار میشوند،
با هم به تندی بحث میکنند که در نهایت یکی کم بیاورد و دیگری را پیروز کند،
اینجا به اجبار نیست ولی به دلخواه هم نیست،
اینجا از نگاه همه کاملا منطقیست و اگر کسی پیدا شود که منطقی بودنش را نقض کند باید به گروه دیوانگان ملحق شود، به اجبار.
اینجا حیات وجود دارد ولی حس نمیشود.
چه سفر کوتاهی بود، آن سفر به سرزمین تخیل
بارها در آنجا گفتم که (اشتباه میکنم، سوادش را ندارم) ولی این (اشتباه) و (نداشتن سواد) را اینجا میبینم، همه به دانشی اندک چنگ میزنند و نمیخواهند که سواد را از راه اصلیاش کسب کنند، شاید نمیتوانند. چون بشر به جهتی تاکنون شنا کرده که خود را حداقل، برتر از دیگران ببیند، پس نیازی نیست که برای ارتقای سواد وقتش را پای ورق بگذراند، همان لحظات آموزشی ۲الی۳ دقیقهای کفایت میکند.
البته فرقی نمیکند...
من فقط بخاطر اینکه بتوانم یک بار دیگر در سرزمین تخیل پرواز کنم، به ناچار اینجا دوام میآورم،
وگرنه که حقایق، مسیرش از اینجا رد نمیشود.
تنها نقطهی مشترک این دو سرزمین این است که: در سرزمین تخیل شنا میکردم، اینجا هم شنا میکنم، با این تفاوت که آنجا برای لذت و اینجا برای غرق نشدن.
درست است که تا چشم کار میکند فقط بیابان قابل دیدن است ولی از دوردستها جنگلی را میبینم که هر وقت جایش عوض میشود...
مثل الان که دقیقا پشت سرم ایستاده.
بگذار اینجا یکبار هم بگویم: شاید سوادش را ندارم ولی دلم میخواد که حرفم را تکذیب کنم،
چون اینجا یاد گرفتهام مانند دیگر مردمان خودم را دست بالا در نظر بگیرم، پس من سوادش را دارم و هر چه گفتم درست بود.
اینجا سرزمین تفکر است: فضایی واقعی، ابهامی در فهم، تصویری متحرک، احساساتی گرم، بینهایت قبر.
تفکر هیچ دو فردی یک جور نیست ولی با پشتکار میشود دَه نفر آدم را به ذهنیت یک نفر نزدیک کرد.