دمیده شده در من، قبل از بدو تولد.
من نمیخواهم فقط یک اثری باشم برای اثبات کسی که نمیدانم کجاست. هست؟ گویا مرا ترک کرده...
اگر رفتهای، بازگرد. این غدهها را ببین، میبینی؟ توده شده. روحی از جنس توده. منتظرم هفتهی بعد برسد و من را مورد برسی و آزمایش قرار دهند. این کارها برای کیست؟ برای نشان سطح علمشان یا برای نجات من؟ یا برای اثبات تو؟ یک هفته زمان باقیست. برگرد، لطفا.
از پیامدها نمیترسم فقط میخواهم تو آنجا کنارم باشی. خواستهی زیادیست؟ اگر بگویند که تودهها خوشخیماند میخواهم آنجا بغلت کنم. اگر بگویند که تودهها بدخیماند، مرا به آغوشت میکشی؟ همدلیات را میخواهم، میخواهم جایگزین همدردی اطرافم شود.
نبودی و نیستی، ولی برای پایان، خودت را میخواهی به من نشان دهی؟ واقعا فکر میکنی در آن حال منتظرت میایستم و نگاهت میکنم؟ کورخواندی! من چشمهایم را رویت میبندم، به شکلی پلکهایم را روی هم میفشارم که حتی نتوانی مرز بین دو پلکم را تشخیص دهی. من را از چه میترسانی؟
برگرد، لطفا.
تنم پلاسیده شده، فقط روح برایم مانده. تنها دارایام را هم بگیری که چه؟
سقف را ببین پوسیده است، برف رویش سنگینی میکند. پارو بزن، لطفا. من درون خانهام، آن گوشه کنار بخاری خاموشی که فقط شمعکش سوسو میزند.
چرا خود برنمیخیزم؟
مگر امان دادهای؟
سوال را با سوال جواب میدهم؟
مگر تو سوالات را مطرح میکنی؟
نمیترسم؛ چون نمیترسم، کم هم نمیآورم.
از خودت دمیده شده در این بدن... بدن! اگر بتوان اسمش را بدن گذاشت...
الان نمیدانم چقدر از زمان دردِدلم با تو گذشته، ولی این را میدانم که تو یک کلمه هم جواب ندادی، حتی یک حروف.
دلم میخواهد ببینمت، نه ظاهرت را و نه باطنت را. منظورم از دیدنت فقط این است که میترسم نبوده باشی؛ یعنی ببینمت و به شک خودم پایان دهم. همان ظاهرت میشود؟ حق با توست.
گفتم نمیترسم، ولی تنها ترسم این است، میترسم دیر شود و از همهچیز که میتوانستم بترسم، نترسیده باشم.
میشنوی؟ حداقل بگو که هفتهی دیگر به سراغم میآیی، لطفا. آنجا باش تا من بغلت کنم. شنیدی؟ امیدوارم... ممکن است حالا در جهانی دیگری باشی، شاید در یک حباب دیگر. اگر شنیدی برگرد، نه تنها من، بلکه اینجا خیلیها منتظرند.
آثاری نقش بسته در دیوار این خانه میبینم، رنگین. خالقش چقدر هنرمند بوده!
دَم گرفته از تو، دمیده در خود. رنگها به نامرتب ترین ترتیب طیف رنگی کنار هم آمدهاند. خالقش عجب، هنرمندی بوده! یکی از این کاغذها را با اجازهات از دیوار جدا کنم... جدا میکنم... پارهاش میکنم...
لعنتی این هم جواب نداد. فکر میکردم که با جدا کردن یا پاره کردن قسمتی از زیبایی میتوانم به حرف بیاورمت، نشد.
حالا میروم و از لغات جدا میشوم و روی زمین میلولم، تا کرم شوم. پتو را میگذارم روی خودم، که نقش پیلهام را بازی کند. هفتهی دیگر یا من پروانه شدهام یا در آغوشت با هم، به من نگاه میکنیم.