مقدمه، اقتداریست برای کل ساختار نوشتهای که پایان بندیاش توسط شخص سوم، ثبت شده. ثبت به معنای اثبات آن، نه به معنای ثبت.
دیروز روزی بود که هوا بعد از مدتها باران، آفتاب را به چشم خود میدید. نرم بودن خاک امروز، باران دیروز را فریاد میزد.
همراه یک تَن از اقوامم به سمتی میرفتم.
-بریم سمت خونهی شوهر خالهی یدالله؟
+خدایی اونو چیکار داری آخه؟
-خیلی آدمه باحالیه.. اینطور نیست؟
+چرا... خیلی..
-بریم؟ خیلی وقته ندیدیش!
+نه، ولش کن.
شاخمان را به سمت دیگری کج کردیم، اینبار میل داشتیم به باغ یکی از آشنایان دورمان برویم. باغی که سرسبزی فقط در آنجا بود، بقیه جاها تنها یک مثالی از این باغ بودند.
+باغ سُل جواد همینوَرا بود؟
-آره بغل ویلای اون تاجر مفت خور
+آهااا.. دقیق یادم اومد
-چی شد یادی از باغ جواد کردی؟
+فضای قشنگی داشت قبلاً.. میخواستم بدونم الانم همونجوریه یا نه..
-از اون موقعی که مرد، بچههاش دیگه نرسیدن به باغ، الان تو خونواده مسخرهش میکنیم میگیم جنگل سُل جواد.. هههه
+که اینطور...
-میخوای بریم ببینیم؟
+جنگلو؟
-ههه آره
+نه دیگه.
هر چقدر که جلوتر میرفتیم، اطراف برایم غریبتر میشد، حتی این اکسیژنی که میدمیدم از سر ناچاری بود. انگار اینجا، دیگر آنجایی نیست که ۶ماه انتظارش را میکشیدم، تا دوباره در این دنیای سبز، بیمحابا بازی کنم. شبهایش را یادم نمیرود... میمردم، از زیاده بازیگوشی، از نشاط زیاد، میمردم.
به درختها نگاهی میکنم، همه پژمرده شدهاند، بوتهها نارساند، خاکها پِهِنیست، ویلاها تبدیل به کاخ شده، فقط چهار خانهی قدیمی باقیست که همان حالت قدیم خودش را دارد. یکیشان، یک پیرمرد و پیرزنیاند که در قید حیاتاند و چهرهای شاد دارند. دیگریشان فرزندی نداشتند. سومی هم خیلی وقت است به خاک سپرده شدهاند، دقیقا ۲ ماه بعد از فوت تک فرزندشان؛ اگر مرگ نوبتی بود، الان این خانهها هم کاخ بودند. چهارمی هم برای عموست، که بعد از فوت زنعمو خودش را به دیوانگی زده.
-راستی میدونی مامان بزرگم مُرد؟
+آره... خبرشو شنیده بودم...
-هییی، زنِ خوبی بود... رفت پیش مامانم...
+آره.. همهی مُردهها خوبن
-سیگار میکشی؟
+نه مرسی
-چرا حالا «مرسی»؟
+چون پرسیدی
-آها.. بریم سمت خونه؟
+آره دیگه داره دلم روی این خاک، بیضرب میشه
-بیخیال.. زندگی همینه دیگه
+هیچکی نمیدونه زندگی چیه، بعد تو میگی همینه؟! پک بزن پک بزن یکم خون به مغزت برسه
حرف میزد و من میشندیم ولی گوش نمیدادم، جواب و سوالی هم برایم پیش نمیامد، ترجیح دادم راه بروم و به صدای خوش بلبلی که دلنشین بود گوش کنم. هوا، صافی قدیم را داشت، بلبل هم گمانم از همان خانوادهای بود که کوچک بودم صدایش را میشندیم؛ غیر این دو، هیچ چیز شبیه قدیم نبود.
-بابا ما اومدیم!
- - به سلامتی، چرخوندی پسر عمو رو؟
(انگار من گاو بودهام و مرا به چراگاه بردهاند، چرخاندنم و منم چریدم.)
-آره.. بهش خوش گذشت.
(خوش؟ من حالا فقط دوام میآورم تا به آلودگی شهر برسم. هوای تمیز اینجا، دیگر تمیز نیست.)
-بیا.. این چایی.. اینم قند
+مرسی، مینیبوس کی حرکت میکنه؟
-اووو چقدر عجله داری پسر
+برم دیگه مزاحم نمیشم، وقتتم امروز گرفتم
-نه بابا، وظیفه بود.. مینیبوس فک کنم.. اِ..ساعت چنده الان؟ شیشو نیم... هفت راه میافته
+خب پس من برم بهش برسم
-چایی ریختم..
+ممنون، از طرف من از عمو هم تشکر کن... خداحافظ
-مراقب باش
زیبایی در هر یک از استدلالهای موفق، فقط تضادیست که با واقعیت هم خوانی ندارد. از این رو میبایست تمام پیشفرضها را حذف کرد و با گذشتن، اثر را در حال احساس کرد.
پیشروی برای درک این لحظات مانند شمارشیست از عدد دَه تا یک. میدانی که قرار است بعد از یک، صفر را به حساب بیاوری، ولی قلبا میخواهی (مجدد) از یک به دَه بشماریاش.
صفر مانند کمتر از یک
صفر مانند بیشتر از یک
صفر مانند مقدمه.
حال در مینیبوس نشستهام و با خود آهنگ «آهویی دارم خوشگله» را اینگونه میخوانم: کاشکی مرا میبستند... کاشکی مرا میبستند.