Sattar
Sattar
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

چترباز

با تک طنابی که به دو کنج خانه وصل بود، بازی میکرد.
می‌رفت و برمیگشت.
به گره و میخی که درون دیوار زده بود اعتماد داشت.
می‌رفت و برمیگشت.
بارها و بارها می‌رفت و برمیگشت، مسیر را تکراری تصور نمی‌کرد، چون آنطور به نظرش نمی‌آمد، شاید به‌خاطر اینکه دلخوشی جدیدی پیدا کرده بود، هنوز تکراری نبود چون، می‌رفت و برمیگشت.

جیغ میکشید، هورا میگفت، برایش خاطراتِ لذت بخش و هیجاناتِ شهربازی در دوران کودکی زنده شده بود؛ فقط از نظر خودش بزرگ شده بود و کسر شأن بود که فردی بزرگ را درون شهربازی ببینند.

از طناب که با دو گیره و دو میخ به یکی از دو کنج‌ خانه وصل بود، به حالتی شیب‌دار تغییر مسیر میداد و دائم در تقلا برای رسیدن به آن سر گیره بود. موقع سراشیبی بادهای همیشه ثابت خانه به جریان درمی‌آمدند.
پایین آمد، گیره را برداشت و به سمت چترش رفت؛ چتر مدتی بود که باز نشده بود، مقداری درونش زنگ زده بود، هرطوری بود بازش کرد. چتر را به دست چپش گرفت و طناب را با دست راست نگه داشت.
در بالاترین نقطه ارتفاع از کف خانه، چتر را باز کرد و در همان لحظه دست راستش را از طناب جدا نمود؛ یک سقوط را تجربه کرد؛ چه پرشی! چه هیجان غیر قابل وصفی!
با کمک چترِ باز، آهسته به کف اتاق می‌رسید، دلش می‌خواست سرعتش زیاد شود، نزدیک‌تر که شد چتر را هم رها کرد...

چون (می‌رفت و برمیگشت)، همه‌چی جذاب بود، ساکن بودن در هر مکانی آن را بیشتر در انزوای خود می‌فشرد.

کاش میتوانستیم برویم و برگردیم،
شاید آن موقع میشد لذتی را پیدا کرد و با آن لذت ادامه داد.

چترباز می‌رفت و برمیگشت ولی چه اشتباهی مرتکب شد!
تجربه‌ای که به قیمت جانش ارزید.

دست راست مقصر این اتفاق بود یا دست چپ؟
دیگر زنده نبود که جواب این پرسش را بدهد.
رفت ولی دیگر نبود که برگردد.

شاید سکون دلیل زنده ماندنمان شود




اعتمادزندگیچترطنابداستانک
میخواند و می‌نویسد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید