
شرحِ حالمان : چشمانِ زیبای قهوهای رنگات است ، که برای گریستن آفریده نشدند ؛ بس برای پشت چشمی نازک کردن و کوچک شدن از فرطِ خنده زاده شدهاند ؛ اما اکنون مجبوره به گریستناند .
دختر عزیزم ! دختر منتظرم ! میخواهم برایت بمیرم . برای چشمهای زلالات که جز نورِ امید چیز دیگری در آنان منعکس نمیشد .
میخواهم تمامی اجزایم را بردارم و به دورِ چشمهای منتظرت بگردم .
چه تلخ است حال الانمان .
من به فدای تک تک دقایقی که روحت از انتظار مُرد ؛ زیرا انتظار آدم میکُشد .
من به قربانِ قطره قطرهٔ اشکدانههایت که حقِ آن چشمان معصوم نیست اشکهایش روانهٔ زمینِ سخت شوند .
دختر نازنینم ! دختر وِداعناگزیرم ! دردا که نگفتههایت تا ابد در سینهات محفوظ ماند . اینک با سینهٔ سنگین که امان تنفس نمیدهد آرام از پیشمان برو .
تو همانی که دویست مرتبه هم خداحافظی کنی ، دویست و یکبار ، رفتن را برنمیتابی .
چقدر یادآوری کردم به روی دنیا نخند ! به مشکلاتت نخند ! بنگر ! حالا افسارت به دست دنیا افتاده . پر رو شده . هر طرف که بخواهد تو را میکِشد . اما به دنیا بگو که ما برای خداحافظی ساخته نشدیم . تنها عاملی که باعثِ جدایی ما از یکدیگر میشود مرگ است . این را به دنیا گوشزد کن .
دختر مهربانم ! دختر جهانستیزم ! شاید کَس نداند به چه دلیل اشتیاقات را از این جهان قطع کردی ؛ اما من میدانم . میدانم که دنیا از تو روی گرفت و برای دیگران چرخید . ما پشت هم بودیم . دنیا نیز پشت ما بود ؛ اما از پشت ، خنجرش ، تا تهِ مغزِ استخوانمان را درید . دختر بیهمتایم ! میترسم در آینده حکمت خوبی برایمان رقم نخورد . میترسم حالِ دوران برای ما یکسان بماند . میترسم از دستت بدهم .
ولی حال عقربهٔ ساعت را در همین زمان نگاهدار . پلکها گشوده خواهند شد ، و آنچه که اینک در محلولِ ابهام معلق است ، به مشرقِ آگاهی ، طلوع خواهد کرد . دخترم تا بیاور !
الف ، س