متفکران و دانشوران، در نگاهی کلی، جهانی شدن را درهم آمیزی اقتصاد، سیاست، فرهنگ، روابط و رفتارهای اجتماعی از طریق نفی مرزهای جغرافیایی و هویتی و تلاش برای پیوستگی می دانند. در بادی امر، چنین برداشتی پدید می آید که این قرائت، چه بسا، قرین به زیباترین فضیلت اخلاقی، یعنی برابری و برادری (همبستگی) باشد؛ لکن مساله اینجاست که جهانی شدن، فرآیندی در «شدن» نیست و واژه دقیقتر، جهانی سازی است. به عبارت بهتر، این در هم آمیزی و پیوستگی، از جنس «پیوستن» نیست؛ اهل زبان و قلم نیک می دانند که بین پیوستن و پیوند دادن، بین ملحق شدن و هضم شدن تفاوت معنایی بزرگی وجود دارد. فرآیند جهانی سازی فرهنگی، در بیانی روشن تر، هجمه همه جانبه ارزش های مقوم تمدن غرب به منظور فتح سرزمین های تمدنی دیگر است. در این هجمه، میمنه و میسره لشگر تمدن غرب را دو بال یاری میکنند: رسانه و اومانیسم برخاسته از عصر روشن نگری.
1) اساس تمدن جدید غرب، (جدید در مقابل قدیم)، بر نیهیلیسم بنا شد؛ هیچ گرایی چنان که در افواه شایع است، پوچ گرایی نیست. بلکه معنایی قریب به این مضمون دارد که هیچ ارزش یا فضیلت عینی و معنابخشی وجود ندارد. عدم اعتقاد به ارزش غایی، که وجودش تحققش را لازم بیاورد، به این تمدن قوام و دوام بخشید. در این مقال، به هیچ روی قصد قضاوت ارزشی نداریم و در جایگاه بیان پسند یا ناپسند بودن، خوب یا بد، حسن یا قبیح بودن چنین تلقی از جهان و انسان قرار نگرفته ایم. بلکه آنچه می نویسیم، بر پایه توصیف است.
2) فقدان باور به وجود ارزش غایی و عینی، انسان را مرکز ثقل و قانونگذار هستی می سازد. اومانیسم، در پرداخت رادیکال آن که به مرور از پسا روشن نگری تا بسط ایدئولوژی حقوق بشر بر جهان امروز قوام یافت، فرد انسان را مرکز و محور هستی می داند و با حجت فقدان ارزش و فضیلت جدای از ذهن و زبان او، انسان را یگانه ملاک و شاخص جهان هستی می شناساند. در این پندار اما، معنا و مفهوم از انسان روشن نیست.
3) مغلطه اساسی در این چارچوب اندیشگی، « انسان بما هو انسان» یا مفهوم تجریدی از فرد انسانی است. این دستگاه، ابتدا برای مخاطب مفهومی تجریدی از انسان را توصیف می نماید. در هندسه این شکل، موجودی فارغ از هر خصلت عرضی، از قبیل جنسیت، دین، نژاد، عقاید سیاسی، ویژگی های جسمانی و امثالهم، واجد قوه نطق و خودفرمانروا وجود دارد که می تواند صاحب حق شود. لکن چنین تصوری تا چه میزان تصدیق دارد؟ چگونه می توان مبنا و سرسلسله استدلالاتی طویل را بر مفهومی استوار ساخت که عقلاً و واقعاً، هیچ تصدیقی ندارد؟
4) فارغ از این ابهام فلسفی که اومانیست ها در گام نخست باید به آن پاسخ بدهند، لغزش گاه دوم، گریز این موجود از هرگونه تکلیف و عصیان او به هر ارزش یا فضیلت غایی و عینی است. چنین موجودی یکسره واجد حق بوده و تنها محدودیت او، حق دیگری تلقی می شود.
5) اکنون به بحث نخست باز می گردیم: چرا می گوییم جهانی سازی؟
تمدن غرب، با مطرح کردن مفهوم تجریدی انسان و ترسیم انسان استعلایی، جمیع فضیلت ها و ارزش ها را با تقلیل گرایی آشکار، در احترام به تفاوت و تکثر و تعریف مجموعه ای از حق ها ذیل عنوان حقوق بشر، خلاصه نموده است. از نظر تمدن غرب، ترسیم این چهره پایان تاریخ بوده و آدمیان، اگر بهره ای از تفکر داشته باشند، به سوی این چهره ترسیم شده، می شتابند.
6) روشن است جهانی شدن ذیل مفهومی انحصاری با عقبه فلسفی و تاریخی خاص خود، نوعی هجوم برای فتح افق های فرهنگی دیگر است. رسانه در این میان با آراستن مستمر چهره موصوف، سبکی از حیات بشر ذیل مجموعه ای از قواعد را کلید صلح و رفاه نشان داده و ارزش مداری را در تغایر با این سبک روامدارانه تلقی می نماید. بازوی اصلی تمدن غرب در این هجمه، رسانه است. به روشنی میبینیم که امروز، رسانه جانشین فلسفه و تفکر شده و جمله جهت گیری ها، کنش ها و استنادات انسان ها را شکل می دهد.
7) چرا می گوییم مرگ تفکر؟!
در چنین فضایی، با خوانش ارائه شده از سوی تمدن غرب، پایان تاریخ فرا رسیده و یکپارچگی فرهنگی، هویتی و فضیلتی، اوج انسانیت انسان هاست. در این فضا، هرگونه تحرکی که نتیجه ای جز تقدیس بیشتر این چارچوب داشته باشد، ارتجاع و کنشی خلاف حقوق بشر و روامداری تلقی خواهد شد. در چنین بستری، مرگ تفکر رخ می دهد و انسان امروز، تنهاتر و بی پناه تر از هر زمان در تاریخ، تسلیم گزاره هایی است که حق سئوال یا جرح در آن را ندارد. در تمام افق های فرهنگی و تاریخی، انسان امروز مجبور است با ارزش های یک افق زیست نماید و زیست جهانی جز آن برایش متصور نیست.
آیا تمدن در نقطه اعلای خود، چیزی بیش از پست ترین حالت انسان را ساخته است؟!