کتاب "گتسبی بزرگ" - اف. اسکات. فیتس جرالد- معصومه عسگری
شخصیت: دی زی بیوکنن- جوردن بیکر
در آن اتاق تنها چیزی که کاملا ثابت بود کاناپه ی غول پیکری بود که دو خانم جوان گویی که سوار بالن باشند، خود را روی آن محکم بسته بودند. هر دو لباس های موج دار سفیدی بر تن داشتند و لباسشان چنان موج و خروشی داشت که گویی تازه بعد از یک پرواز در اطراف خانه به زمین نشسته اند.
زن جوان برایم غریبه بود و روی کاناپه بدون کوچکترین حرکتی، تمام قد دراز کشیده بود. کمی چانه اش را بالا گرفته بود انگار که چیزی را باید روی آن تراز می کرد، چیزی که نزدیک بود بیفتد و واژگون شود.
زن دیگر دی زی بود. کوشید که بلند شود و با یک حالت وظیفه شناسانه و با ظرافت به جلو خم شد و سپس خندید. یک خنده کوچک زیبای بی هدف و من هم خندیدم و به داخل اتاق رفتم.گفت:" از خوشحالی حا... حال ندارم بلند شوم." و انگار که حرف خیلی خنده داری زده باشد، باز خندید و چند لحظه ای دستم را در دستش نگه داشت. طوری به صورتم نگاه کرد که بی شک در آن لحظه نمی خواست به هیچ کس دیگر در دنیا به آن شیوه نگاه کند. این سبک خاص منش او بود. به نظرم دی زی با زمزمه، دختر دراز کشیده را به نام فامیلی بیکر معرفی کرد. در مورد زمزمه کردن های دی زی چنین پشت سرش شنیده بودم که او این کار را برای این می کند که آدم رو او خم شود؛ حرف مفتی بی معنی که چیزی از دلربایی او کم نمی کرد. هر طور شده لب های خانم بیکر تکانی خورد و تقریبا به طرز نامحسوس سرش را به سمت من چرخاند و بعد بلافاصله باز سرش را به عقب برگرداند، گویا آن شیئی که او را در حال تعادل نگه می داشت کمی لرزیده، جابجا شده بود که او را ترساند.
به سمت دختر عمویم نگاه کردم، که می خواست با آن صدای آهسته و لرزانش چیزی از من بپرسد. صدیش از آن صداها بود که گوش به دنبال آن فراز و فرود میکند، گویی که هر واژه چیدمانی از نت های موسیقی است که هرگز دوباره نواخته نمی شود. چهره ی غمگین و دوست داشتنی داشت با اجزای روشن؛ چشم های روشن و دهان روشن شورانگیزش. نوعی هیجان در صدایش وجود داشت که مردهایی که عاشقش بودند به راحتی نمی توانستند آن را فراموش کنند؛ یک آواز پرشور، یک زمزمه "گوش کن" یواشکی، یک قول و قراری که او با نشاط آن را انجام داده بود و اینکه کارهای خوش و پرنشاط دیگری نیز برای ساعت بعد در پیش است.
از نگاه کردن به خانم بیکر لذت می بردم. دختر لاغری بود با سینه های کوچک و اندامی صاف و ایستاده. موقع راه رفتن درست مثل دانشجویان افسری بدنش را از ناحیه ی شانه ها به عقب می کشید و بدین ترتیب صافی بدنش را بیشتر نمایان می کرد. چشم های خاکستری خورشید گونه اش به عقب به سمت من برگشت و با احترام و یک نوع کنجکاوی دو جانبه، نگاهی بین مان رد و بدل شد. اشعه ی نگاهش از صورتی خسته، ناراحت و فریبا به من رسید.