صدای خانم معلم مثل همیشه، زنگ خطری بود که تنم را به لرزه در میآورد. میدانستم باز هم نوبت دیکته است و من، مثل همیشه، جا میماندم. دستهایم یخ میزدند و قلم در میان انگشتانم به موجودی لرزان و نافرمان تبدیل میشد.
اشک در چشمانم حلقه زده بود، اما جرات نداشتم سرازیر شوند. نگاهم به دستان تند و چابک همکلاسیهایم بود که بیوقفه مینوشتند، گویی کلمات از ذهنشان به طور خودکار به روی کاغذ جاری میشدند.
اما من، از چندین جمله گفته شده توانستم فقط چندین کلمه را بنویسم .انگشتانم سنگین بودند و مغزم در انبوهی از اضطراب غرق شده بود.
قطرهای اشک، گرمای صورت یخزدهام را شکست و روی دفتر مشقم لغزید. تمام تلاشم را میکردم که صدایی از من بلند نشود، اما بغض در گلویم چنگ انداخته بود و نفس کشیدن را برایم دشوار میکرد.
بالاخره زنگ پایان دیکته به صدا درآمد. خانم معلم با جمعآوری دفترها، امیدی دوباره در دلم روشن کرد. شاید اینبار نمره بهتری بگیرم. شاید اینبار معلم متوجه اشکهایم شده باشد و به من کمک کند.
اما با دیدن نمرهام، دنیا دوباره بر سرم آوار شد. همان نمره ضعیف همیشگی. بغض در گلویم دوباره چنگ انداخت و اشکها بیاختیار سرازیر شدند. کاش میتوانستم به معلم بگویم، کاش میتوانستم از مشکلم برای او توضیح دهم. اما ترس، مثل همیشه، مانع از این کار میشد.
با دفتر مشقم در دست، از کلاس درس خارج شدم. حس تنهایی و غم بر دلم سنگینی میکرد. در آن لحظه، آرزو میکردم که ای کاش میشد با سرعت همکلاسیهایم املا مینوشتم، ای کاش میتوانستم بدون اشک ریختن، کلمات را به درستی روی کاغذ بنویسم.
# کودکانی که نیاز به توجه بیشتری دارند.
#معلمی که می تواند دنیا را برای دانش آموز جهنم کند.