علی حیدری
علی حیدری
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دوچرخه، مرز باریک بین بودن یا نبودن برای من!

سلام!

علی هستم، حدودا 4 سالی میشه که بطور منظم تقریبا 9 ماه از سال رو یک روز در میون، حدود 40 تا 45 کیلومتر رکاب میزنم، بیشتر اوقات داخل شهر و بعضا خارج از شهر و توی دل طبیعت؛ همین خرداد ماه امسال به پیشنهاد وسوسه کننده دوستم بالاخره بعد از 4 سال تصمیم گرفتم که دوچرخه‌رو ارتقا بدم. نگم براتون، بعد سالها یه دوچرخه کوهستان خفن از برندی که خیلی دوستش داشتم و دارم خریدم که انصافا تاثیر خیلی زیادی روی کیفیت دوچرخه‌سواری من داشت و داره. اسمش رو گذاشتم: بیوۀ سیاه، یا همون Black Widow خودمون! بخاطر رنگ مشکی مات و خطوط قرمزی که داره!

بگذریم؛ تصمیم گرفتیم باهم دوست بشیم و با هم سفر به جاهای مختلف طبیعت رو تجربه کنیم. زیاد سرتون رو درد نمیارم، توی این 3-4 ماهی که باهم دوست شدیم تجربه‌های عجیب و متفاوتی رو باهم پشت سر گذاشتیم. آخرین ماجراجویی من و بیوه جان سیاه که مربوط میشه به 28 شهریور و عنوان این نوشته هم از این ماجرا گرفته شده!

28 شهریور، با یکی از گروه‌های حرفه‌ای دوچرخه‌سواری شهرمون برنامه دوچرخه‌سواری کوهستان داشتیم به مسافت تقریبی 80 کیلومتر! مسیری که تمامی رکاب‌زنای گروه اولین بارشون بود که اون رو طی میکردن؛ حتی لیدر گروه! مسیرمون از اطراف معدن مس سونگون شروع می‌شد، بعد از پیمودن کوهستان‌های زیبا، از داخل جنگل ارسباران عبور میکرد و در آخر هم می‌رسید به حاشیه رود ارس، مرز بین ایران و کشور آذربایجان!

حدود 25 نفر دوچرخه‌سوار ساعت 5 صبح از مبدا تبریز با مینی‌بوس راه افتادیم و حوالی ساعت 9:30 صبح بود که رسیدیم به اول مسیر دوچرخه‌سواریمون؛ دوچرخه‌ها از باربند مینی‌بوس پیاده شدن و بعد از سرهم‌بندیشون و چکاپ دوچرخه‌ها رکاب‌زنی ما هم شروع شد. خود مسیر و منظره‌هایی که میدیدیم، از اول تا آخر بی‌نظیر بودن!

حدود 40 کیلومتر از مسیرمون طی شده بود و من هم در اول صف رکاب‌زنا داشتم از یه سرپایینی به شدت سنگلاخی با سرعت بالا پایین میومدم؛ سمت چپم کوهی بود که ازش پایین میومدیم و سمت راستم دره‌ای زیبا بود که پر بود از درختای تمشک وحشی؛ توی یه چشم بهم‌زدن لحظه دوچرخه رفت داخل یه شیار عمیق، حرفه‌ای‌های این کار میدونن چقدر خطرناکه! سریعا سرعت خودم رو تا اونجایی که می‌شد کم کردم تا رسیدم به آخرای شیار، سرعتم همچنان زیاد بود! در آن واحد لاستیک جلو رفت روی یه سنگ بزرگ و من و بیوه‌جان حدود نیم متری روی هوا پرواز کردیم و توی یه چشم بهم زدن به سمت راست مسیر فرود اومدیم، فرودی بس خشن اما جذاب! سریع خودم و دوچرخه رو جمع کردم تا مانع تصادف با دوچرخه‌سوارهایی بشم که پشت سرمون داشتن میومدن. دو نفرشون صحنه تصادف من رو دیده بودن! به خودم که اومدم دیدم که 4 نقطه‌ از بدنم به شدت زخمی شده و آرنج و مچ دست چپم به شدت ورم کرده، تااازه کلاهی که روی سرم بود هم از 6 قسمت ترک خورده بود! سریع زخم رو با آبی که داخل قمقمه بود شستم و منتظر موندیم تا دکتر گروه برسه، دستش درد نکنه، اومد و زخم رو با بتادین ضدعفونیش کرد. بعد از چک کردن علائم حیاتی من دوباره راه افتادیم، ولی اینبار با دست چپی به شدت ورم کرده که خیلی سخت زورش می‌رسید تا هم فرمون رو بگیره و هم ترمز رو! تقریبا 30-35 کیلومتری با این وضع رکاب زدم؛ رسیدیم به یه سربالایی خاکی با شیب تقریبی 15 ال 20 درصد!!! بچه‌ها گفتن که آخر این سربالایی تقریبا آخر مسیره و بعدش دیگه میرسیم به مسیر آسفالت. نصف مسیر رو با دوچرخه رفتم و نصف دیگه‎اش رو پیاده و دوچرخه به دست طی کردم.

توقف برای ناهار
توقف برای ناهار
به سوی مسیر جنگلی
به سوی مسیر جنگلی


چشمام رو باز کردم، دیدم همه نشستیم داخل مینی‌بوس، ساعت 10:30 شب بود! با حالت خواب و بیدار خودم و اطرافم رو چک کردم، دیدم من رو پانسمان کردن، خیلی تعجب کردم و از بغل دستیم پرسیدم که من رو کی پانسمان کردین که خودم خبر ندارم؟! چیزهایی که در ادامه بهم گفت باورش برام سخت بود!

بهم گفت ما که رسیدیم به آخر مسیر حضور غیاب کردیم، دیدیم تو نیستی! لیدر (آیدین جان) و دکتر (ایلغار جان) مسیری که اومدیم رو برگشتن و دیدن که تو کمی مونده به مسیر آسفالت، همونجا توی اواخر مسیر سربالایی بیهوش افتادی روی زمین!!! با هزار مصیبت تو رو با خودشون آوردن تا کنار مینی‌بوس!

یک و نیم هفته‌ای بسیار بسیار سخت بر من گذشت، بطوری که ساده‌ترین کارها رو نمیتونستم خودم انجام بدم، اما الان که این متن رو دارم مینویسم، تقریبا میشه گفت به بهبودی کامل رسیدم، دست چپم کمی درد میکنه ولی اونم به زودی خوب میشه. اما چیزی که این ماجراجویی رو برای من خیلی خاص میکنه تجربه‌های اکستریمی هست که در طول مسیر داشتم؛ همیشه از راه رفتن روی مرز باریک بین زندگی و مرگ لذت بردم، اونقدری که حتی برای مواقعی که زنده می‌مونم یه جمله‌ای هم دارم که میگم: «عزرائیل اومد بوسم کرد و رفت!» و مهم‌تر از همه بالاخره به یکی از آرزوهام رسیدم، یکی از آرزوهایی که از بچگی داشتم تجربه حالت بیهوشی بود!

تقریبا اکثر کسانی که از اتفاقی که برای من افتاد خبردار شدن گفتن دیگه دوچرخه‌سواری رو بذار کنار، بجز یک نفر که همون یک نفر برای من یک دنیا عزیزه و تمام.

یادگاری روی کلاه ایمنی
یادگاری روی کلاه ایمنی


دوچرخهرکاب سفیدطبیعتسفرماجراجویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید