یکی از ترسام که همیشه هم نمیدونستم باهاش چیکار کنم همین رانندگیه.تقریبا به هر کسیم میگفتم میگفت حالا یاد میگیری میبینی ترس نداره.خب الان چطور؟الان که کلاسای آموزشیم تموم شده و آزمون تو شهری دادم چی؟البته که قبول نشدم اما اون ترسه هنوز هست.
الان متوجه میشم که تا سنم کمتر بود و بلد نبودم،ترس از روی ناآگاهی بود ولی الان آگاهانه میترسم و چه بسا که شدت بیشتری هم داره.
مکان آزمون راهنمایی رانندگی بود.از آموزشگاه به ما گفتن ساعت ۷و ربع اونجا باشید که ۷و نیم امتحان شروع میشه.اون روز استثناً،بابام سرکار نرفت که منو ببره آزمون بدم.هر چی بابام میگفت بابا اینا میگن ۷و نیم شروع از ساعت ۸عه!ما باور نکردیم.
۷و ربع اونجا بودم و خیلی با استرس رفتم ببینم جا نمونده باشم.یه چند دقیقه ای با بقیه بیرون ایستاده بودیم تا رضایت دادن بریم تو بشینیم.
تو کلاس دو طرف و روبرو یه پرده ای بود که یه نقاشی از صحنه هایی که موقع رانندگی اتفاق میوفته تصویر روش بود.سمت راستم صحنه ی عبور یه ماشین از چراغ قرمز بود و چراغ قرمزم عصبانی و سگرمه ها تو هم،به اذن الهی با دست های درازش مانع عبور ماشین متخلف میشد.
اول متوجه نبودم که پرده ی کلاسه فکر میکردم مانیتوره چون بقیه پرده ها کشیده شده بودن اما وقتی یکم به جلو هم دقت کردم دیدم عه جلل الخالق!چه قشنگ و نو و نواره.
امتحان با توصیه هایی که هممون میدونیم شروع شد و خیلی تاکید داشت خط خوردگی نداشته باشید که_هاه من نباید بعد از گذشت چندین ساعت خرابکاری کنم؟ عه!_من از قضا تاریخ تولدمو تاریخ امروز نوشتم و نگام که افتاد همونو بدون خط زدن ویرایش کردم.
وسطای آزمون اومد گفت عه این چه کاریه؟گفتم حالا شده دیگه.آخرای آزمون گفتم اونایی که شک دارمو بشمارم بیینم چند تا غلط دارم.شمردم دیدم پنج تا شد که!برگه رو دادم و گفتم ببین خدایا عزیزم!من رام دوره ازون گذشته دیگه حوصله ندارم بخونم.۲بارکتابو خوندم دو تا برنامه نصب کردم هر چی آزمون داشت دادم،دیروز دوباره نمونه سوالای خود کانال رو خوندم،اذیت نکن اصلا زشته اینو رد شم.
۲تا از اینا که لباساشون پلیسی بود داشتن تصحیح میکردن.اولم ردیا میخوندن.هر باری که میگفت مریم یه رعشه میرفت فامیلو میخوند برمیگشت.ماشالله خیلیم مریم بودن که!بعدشم بقیه رو داد دستمون.دیدم ۲تا غلط دارم روکردم به اسمون(سقف البته) گفتم داشمی بخدا!
من کلاسای تئوری نرفتم ولی رانندمو مرد انتخاب کردیم بخاطر اینکه خانما محتاط تر و ترسو تر تو جامعه بنظر میان.منکه نداشتم راست و دروغشو نمیدونم.
اولین مربیم خیلی بد و سنتی بود.فقط گاز بده برو هیچ جا واینسیا! خدایی نکرده ماشینم خاموش میکنه.هرچیم که نمیشد، کتاب نخوندی؟کلاس نرفتی؟اصلا بخاطر همینه.
منم چون بار اولم بود چمیدونستم داره چرت میگه و ربطی نداره کل کتاب تا صفحه اخرشو خوندم دیدم باو فرقی نکرد.این همش میگه دنده ۵برو.از جلسه سوم چهارم هر چیم میگفت تند برو نمیرفتم. ممکنه براتون سوال بشه چطور میشه با ۶۰تا میشه تو میدون پیچید؟من اینکارو کردم.
جلسه پنجم اینقدر میترسیدم که هی چشام پر و خالی میشد.اخرشم ۱ساعت و نیم زودتر منو پیاده کرد که ماشینم امپر چسبوند.با هزار التماس گفتیم عوض کنین ما با یکی دیگه ادامه بدیم،چون من دیگه روزایی که رانندگی داشتم،کل روزو از تصور اون دو ساعت ناراحت بودم.
فکر میکنم کار درستی نباشه دارم اینا رو میگم ولی اگه یکم بجای اینکه از دخترای دکترت که رفتن نمونه بگی میگفتی ۴۵درجه چیه،یا یه جاهای خاصی توقف کامل داره،میدونا رو باید سرعتت رو برسونی ۳۰شاید من امروز قبول میشدم.
دومین رانندم اما خیلی خوب همه چیو توضیح میداد و بهم اجازه داد جلسه ششمم باهاش رو،با دنده یک برم فقط.
اینجا ما گول خوردیم که اینم زیاد طول میکشه اما بازم ۷وربع اونجا بودیم.که دیدیم نه اینبار بازی شوخی بردار نیس.
اکثرا بار اولشون نبود ولی من کمی امیدوار بودم که قبول شم.چرا کمی؟ چون خیلی ماشین خاموش میکردم دو جلسه اخر.اما دلیل رد شدنم این نبود.
اول از دخترا میگرفتن.تا نشستم دختره خاموش کرد!گفت برو پایین.بعدی!
بغلیم قرص ضد استرس خورده بود اما بازم داشت پس میوفتاد اما خیلی تسلط داشت و بهش نمیومد این حجم از استرس.
سومین دختر پارک دوبلش خیلی فاصله داشت با ماشین اما خیلی خوب دراوردش و افسر گفت با اینکه اصلانم هیچی رعایت نکردی ولی باشه قبولی.
نوبت من که رسید همه چیو رعایت کردم از پارک درآوردم میخواستم دوبل کنم خیلی نزدیک شد.گفت چطو میخوای بشه؟خب ردی.به همین راحتی!
معاون آموزشگاه داشت باهام حرف میزد که کی بیای و چیکار کنی اما من که فکرم اینجا نبود من بزور جلو خودمو گرفته بودم نزنم زیر گریه.
تا یکم فاصله گرفتیم زدم زیر گریه و تا خود دانشگاه یزد گریه کردم.این روزا وضع هورمونام ناجوره،کسی یه پخ بهم بگه تمومه اشکم لب مشکمه!اما تا دانشکده ادبیات رسیدیم.انگار نه انگار نیم ساعته خودآزاری دارم رفتم نشستم.
بعد اون حال بد،فکر میکردم اومدم سر کلاس معارف و وای که اصلا حوصله ندارم.یه نگاهی به تخته کردم دیدم عه،واییی داره درباره قوائد فارسی میگه؟
به کل یادم رفت همه چیو و با عشق به حرفای استاد گوش دادم.بعد ۴روزدانشگاه اومدن تازه یه روز بهم چسبید.
کتاب گیل گمش هم معرفی استاد بود که قدیمی ترین حماسه ها رو داره.یه روز میرم کتابخونمون ببینم داره یا نه.
بعد کلاس انگار از جلسه تراپی اومدن باشم خیلی حالم خوب بود.هنوزم اگه حالم تا شب خوبه بخاطر همونه.