اولین تجربه ها همیشه سخته! مثلا منتقل شدن از مدرسه به دانشگاه.مامانم هنوز بجای اینکه بگه رفته دانشگاه میگه رفته مدرسه.البته که حقم داره به دو دلیل: یک بازم فعلا خودش صبحا منو باید ببره دو اینکه تا یجایی هم مسیره.یا خودم! اول میگم معلم بعد میگم عه نه استاد!?
دفعه اول بدون اطلاع رفتیم و نگهبانم گفت ثبت نام حضوری از فرداس ولی ازونجایی که با آزمون آیینم تداخل داشت ماشینو یجا پارک کردیم و گفتیم امید خدا شاید ثبت نام کردن.دو جا رفتیم هر دو جایی هم که از دانشجوها پرسیدیم بسته بود. این بینابین یجا دختر و پسرا تجمع کرده بودن و مامانم به ذهنش رسید عه اینجا جمع شدن پس ثبت نام اینجاس.گفتم مادر من چه ربطی داره گفت حالا میبینی!کمی جلوتر که رفتیم فهمیدیم بوفه فنی و مهندسیه.حالا کی جرئت داره بگه دیدی نبود مامان؟?
بار دوم چون ثبت نام غیرحضوری نتونستم بکنم گفتن: اوه بقیه ناقصم که ثبت نام کردنهنو تو صفن!تو که هیچی برو کافی نت اطراف دانشگاه.ساعت ۱۱ تقریبا،گفت کارم تمومه بیاین و تا ۳طول کشید.وسطش پرینتم میگرفت،کار بقیه هم انجام میداد و این دیگه وجدان کاریه من چی بگم.یا شایدم اخلاق در کار،موضوع یکی از کلاسامون.قانون که نه اما درستش این بود اول کار منو انجام میداد نه؟
چون خیلی طول کشید ثبت نام حضوری رو انداختیم فرداش.بعد از ظهر بین صحبتای مامانم متوجه شدم هزینه ثبت نام ۲۸۰نبوده بلکه۴۸۰بوده!تا فیها خالدون سوختم که اگه بلد بودم،اگه پرینترم درست بود،اگه اسکرین لپتاب هنوز داشتم و در نهایتم دوستم با گفتن منم بابام رفته برام ثبت نام کرده و همین شده؛اندکی و فقط اندکی آسوده شدم.
مراحل ثبت نام حضوریم که ۱۰تا بود و ازین ور شوت میشدی اینور.مرحله ششم بهمون گفتن عکس با حرمه.منم جوشی و حرصی میگفتم میخوام چیکار آخه؟مامانمم که نرفته بود نشسته بود و نمیدونست تا کجا پیش رفته وقتی بهم زنگ زد گفتم:«مامان هنوز طول میکشه یه مرحله چرتیه به نام عکس با حرم،کاش میرفتی معطل نمیشدی!»این ها رو تو سالن و با صدای نسبتا بلند میگفتم و بعدش به روی خودمم نیوردم که مثلا من نبودم.(عکس کارت دانشجویی بوده ?با این عنوان)
یه جلسه توجیهی هم بود که بجای اینکه بگن چی داره چی نداره یکم آشنامون کنن با محیط،میگفتن لباس کوتاه نپوشید،تتو نداشته باشید و ازینا.سخنرانه قبل ازینا پرسیده بود دوست دارین اومدین دانشگاه یزد؟یکیم دراومد گفت نه!بعد از این دیگه شروع کرد به تعریف کردن وهمه بدن فق ما خوبیم!از مامان باباهاشونم شنیده بودم ما به حساب اعتماد به یزد، اومدیم.اوکی!
از جمله حواس پرتیام تو اون روز اینکه خودکار نبرده بودم و از اون مهم تر کارت بانکیم.یکی بجام ۳تومن کشید و هر چی گفتم یه شماره ای چیزی بده من کجا دیگه پیدات کنم؟گفت ۳تومن که چیزی نیست مهمون من.تا شب عذاب وجدان داشتم که عه خدایا چیکار کنم حالا؟!؟
خودکارم از یکی گرفتم که اونم از یکی گرفته بود.چون استرس داشتم قیافه ها تو ذهنم نموند دادم به یکی دیگه.حالا بگرد ببین به کی قرض دادی?خداروشکر که پیدا کردم دوباره پس دادم.
نمیتونم فعلا راجب درسا چیزی بگم اما فعلا همه خوبن جز یکی.یکی که فازشو درک نمیکنم که چرا تو کلاس یچیز دیگه بگیم آخر ترم یه کتاب جدا پاس کنیم.مشکلی نیس که بحث کلاس جدا از کتابه مشکل اینه صحبتا هم جالب نیس و بیشتر شبیه لالاییه!خو حداقل همون کتابو بگو یه نفعیم ببریم.
یبارم دوست دبیرستانمو دیدم و ضمن اینکه پرسیدم دستشویی میدونی کجاست و اون بدبختم کشوندم دنبال خودم،ازونجایی که با این یکی خیلی راحتم، وقتی گفت من کلاسم این ساعته گفتم پس منم میام.اولش که نمیدوست میشه،گفتم پرسیدم طوری نمیشه نترس!
یک ساعتی همش موضوع کلاس جبرانی بود.جالب این بود نمیدونم مسخره بازی درمیوورد یا واقعا همچین شکلی بود استادشون.یه بحثی شد بچه ها گفتن کلاس جبرانی داریم،تا ۵دقیقه میرفت تو خودش،به منو دوستم و سقف نگاه میکرد میگفت اووو جبرانی!!یا مثلا با ماژیک قرمز نوشت معلوم نبود بهش که گفتن،انگشت اشاره شو گرفت سمت همونی که گفت و با حالت خنده داری صورتشو درهم کرد(که اره درسته چقدر به نکته جالبی اشاره کردی!) گفت اوو درسته چیکار کنیم حالا؟
چیز خاصیم نگفت در کل هیچی ینی.دوستمم میگفت مریم باید کلاس قبلی رو میومدی اون خیلی پربار بود.
سرکلاسش چون گفته بود کسی غیره نمیخوایم، مدام میترسیدم اگه همه اسما رو خوند نگه تو چیکار میکنی اینجا؟بیرونم نکنه؟که از شانسم حضور غیاب نکرد.
چهارشنبه یه کلاس ۱۰تا ۱۲داشتم که بخاطر غزه کنسل شد.الان غزه فهمید من بخاطر اونا نرفتم کلاس؟چه کمکی شد بهشون اصلا؟گروه اطلاع رسانی هم هی میگفتن بیاین نیاین.منم گفتم ولش هماهنگ نیستن که بذا برم فوقش نمیرم سر کلاس.
به رسم احترام به فرهنگ لغت دانشجویان قدیم،ضمن آگاهی به دیگران،دو نوع سلف پذیرای شماست:1آشغال(مهتاب)2آشغال آزاد(افتاب)
که اینا فقط اسمه دلیل نمیشه بد باشه!من فعلا ماکارونی،استانبولی و چلو مرغ مهتاب رو خوندم که واقعا خوشمزه بود.منکه ازینکه میشد بخوری راضی بودم اما دوستم میگفت مریم گوشت نداره؟رب نداره؟گفتم دختر گوشت که نمیکنن،ربم که قرمزه دیگه چطو نداره؟
استانبولی خودشم میگفت مزه نداره اما از ماکارونی من بیشتر مزه داشت.یه روزم گفتم اوکی اول سه میوه میگیرم بعد میرم غذا بگیرم که دیدم دوتاش نمیشه یکیش فقط.به اجبار چلومرغ ازادشو گرفتم ۶۰تومن.قیمتش نسبت به همه جا ارزون به حساب میاد اما من که برای بار دوم تو این هفته سوخته بودم گفتم تمومه دیگه الان کسی چیزی بگه حرارت خشم اژدها رو حس میکنه!این یه طرف،آخراش برنجام مونده بود و حیفم میومد حتی گوجه ام بزور خوردم(منی که از گوجه متنفرم!امروزم تمرینی خوردم که بتونم دانشگاهم بخورم?)اما دیگه حالت تهوع اضافه شده بود و نور علی نور!با خودم گفتم مریم حالت بد شه میکشمت،بعد کمی با خودم ملایم تر شدم و سعی کردم گوشتاشو بخورم وبکشم کنار.سریعم رفتم و خودمو قانع کردم که برنجش زیاد بود،ازون گذشته چرب هم بود و دارم به سلامتیم اهمیت میدم جون کلم!
ولی میوه هاش ماشالله خیلی گنده و خوبه.مخصوصا نارنگیش!
سه شنبه قیمه و بادمجون داره که رزرو نکردم فعلا از هیچ کدوم خوشم نمیاد.چهارشنبه ولی جوج میگیرم بیینم با چند سال پیش چه فرقی کرده?
فردا هم با دوستم دوباره میریم سلف ببینیم زنده برمیگردیم یا نه.ازم پرسید حالا چرا رایگانه؟گفتم چون کیفیت غذاش پایین تره!متقابلا جواب داد مریم ینی عاشقتم که یذره سانسور نمیکنی و همچیو رک میگی!
بوفه هم جایی جز فنی مهندسی ندیدم، منم طرفای علوم انسانیم اینم وسطه سخته رفتن تا حالا چیزی ازش نگرفتم.یه کافه هم هست که اونم نرفتم، یکیو پیدا کنم باهاش میرم. خودم ترجیحم اینه کتابخونه رو یبار برم.
همین دیگه و یا خود خدا که دوباره چقد باید راه برممم.پام از دیروز رگش گرفته ولم نمیکنه.تو پله ها پامو که پایین میذارم دیگه قدم بعدیم با من نیست.
بدیش اینه بلدم نیستم و کسیم نیس باهاش گم شم حداقل خیالم راحت باشه باهم گم شدیم.یادم نمیره یبار یکی بهم ادرس داد چطور برم درب ۳،زنگ زده بودم به مامانم با گریه میگفتم مامان چطوری پیدات کنمم اینجا نه درختی داره نه تابلویی نه هیچ نوع جنبنده ای!
به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی(است نداره حواستون باشه)
شبتون بخیر چون هیچ کس نباید بدون شب بخیر بخوابه!