هیچ وقت از هامانه و یزد خوشم نمیومد. از بچگی همینطور بود!
آخه کی از پدر بزرگِ شهیدش بدش میاد که من میاد؟
فقط هم به خاطر سیگار!وقتی یکی سیگار میکشه میفهمم!و از این بابت خوشحال نیستم که اینقدر سیگاری داریم.از بوی سیگار سردرد میگیرم!
میدونم از مهلت عکس برداری و خاطرات گذشته ولی چند شبیه نمیتونم بخوابم.دنبال رگ و ریشه امم!اینکه واقعا چی میشم؟
بنظرم روح های ناآرومی هست که دارن اذیتم میکنن!هر چند بگین نه چرا خرافه میگی؟
چون دیگه داشتم می ترسیدم که واقعا اینا باشه، پاشدم وضو گرفتم نماز خوندم قرآن خوندم.
نیت کردم و برای روح عموی شهیدم قرآن خوندم.
ازش خواستم بهم کمک کنه من دیگه نمیتونم تحمل کنم.برای پسر عمومم که اونم علیه دعا کردم و خواستم کمکم کنه!هر چند به دعای گربه سیاه بارون نمیاد.
یه چیز دیگه هم خیلی اذیتم میکرد این چند مدت این بود که کاش تو موقعیت های سختم داداشم بجای اینکه تلفنی باهام صحبت کنه پیشم باشه.
البته که هر وقت یادش میوفتادم میگفتم خدایا کمکش کن من نیستم پیشش نمیتونم.
ولی حالش خوب نبود.نه خودش نه خانومش!این حالمو بد تر میکرد.الان که اینا رو بنویسم برای بار هزارمه که داره گریم میگیره!
یه مسئله حل نشده هست که من نمیفهممش!من ریاضیم هیچ وقت مثل بقیه همکلاساییم خوب نمیشد.
برام جالبه که هر چی میشد هر جا ناراحت میشدم تو این چند سال اونقدرا برام مهم نبود.فقط برام مهم بود که داداشم نیست!
حتی اینو میدونستم برای من دوست اهمیت چندانی نداشت.چون خیلی مدرسه عوض میکردم هی مجبور بودم باهاشون خو بگیرم و نمیشد.هر بار سرد تر از قبل!
یه استادی داشتیم ترم یک،استاد شیدا.میگفت خاک یزد سردی میاره.تو دلم بود چرا؟شاید به اندازه کافی یزدی نیستین.یا شایدم بافقی نیستین.
مثل همیشه رفتم خونه مامان بزرگ مادریم و نشستم اونجا.مامان بزرگم میگن اهل بیت تو این خونه رد شدن و شاید برای همین آرومم میکنه!
مامان بزرگ مادریم،عزیزم، انقد مهربونن که به افغان ها هم خونه دادن ولی خب اینا لیاقت ندارن!جون به جونشون نکنی افغانی و کثیفن!
امشب بهم ثابت شد وقتی نگاه بد به عروسمون انداختن.لایق یه گوشه چشم از من هم نبود!کثافت!
داداشمم غیرتی شد و گفت برو خدا روزیتو بجای دیگه بده!
امشبم گربه سیاه ازم ترسید.نمیفهمم چی میشه ولی برام مهم هم نیست.
یادمه اینجا داشتم از دانشگاه برمیگشتم و از سر نادونیم از بریدگیِ خطرناکی دور زدم و دو تا مرد که نمیگم، قالتاق دورم کردن و یه موتوری برام وایساد و جلوشونو گرفت که وگرنه میومدن بزننم!میکوبیدن رو کاپوت ماشین و من شوکه بودم!
فقط شوکه بودم و در حالت عادی اگه بود یه چند تا دادزن که برام چیزی نبودن، یادم افتاد که دخترا تو این جور موارد زنگ میزنن داداششون بیاد.
ولی من داداشم نبود و برای همین زدم زیر گریه، فقط به خاطر اینکه داداشم نبود!با خودم میگفتم اگه داداش من یزد بود میداشت اینطوری بهم نزدیک شین؟جرتون میداد قطعا!مثل یامان!
برام سخت بود زنگ بزنم به بابام،زنگ زدم به مامانم گفتم مامان تصادف کردم!
در حالیکه باعث تصادف شده بودم نه اینکه ماشین خودمون صدمه ببینه!
وگرنه سعی میکردم محکم باشم.نتونستم واقعا نتونستم!به اندازه کافی برام سخت بود!دیگه تهش بود!چون من از رانندگی هنوزم که هنوزه میترسم!گرنه سعی میکردم محکم باشم.نتونستم واقعا نتونستم!به اندازه کافی برام سخت بود!دیگه تهش بود!چون من از رانندگی هنوزم که هنوزه میترسم!
دیدن دارم گریه میکنن کشیدن کنار!پسره موتوری خیلی سعی داشت آرومم کنه و ازت ممنونم کارِ من نبود در افتادن با این قالتاق ها!
گوشی مامانم داره اذون میگه و منم دارم گریه میکنم و خوابم نمیبره!
دستام داره میلرزه و اوکی نیستم هنوز !ولی مینویسم که بمونه!
الان اومده ولی بازم حال من خوب نیست.میخوان کمکم کنم ولی من خودمم نمیدونم چمه!لان اومده ولی بازم حال من خوب نیست.میخوان کمکم کنم ولی من خودمم نمیدونم چمه!
زندگینامه ی وحشی بافقی رو خوندم و چقدر منه!الان میفهمم چرا اینقدر مثل زخمیام!
همش درد دارم و همش بی دلیله!هیچی تاثیر نداره و از این بابت خوشحال نیستم!
داستان های وحشی بافقی نیمهکاره مونده و هر وقت میرم بافق آروم میشم.من این قابلیت رو از تو دارم روحت شاد!
نگران نباش داستان هاتو من کامل میکنم.ولی صبر داشته باش هنوز خیلی زوده!