خورشید تیر، امواج گرما را به صورتش می کوبید. زوزه ی ماشین ها برایش غیرقابل تحمل شده بود.درون صندلی خودرویش فرو رفته در سیل ترافیک دست و پا می زد تا راهی برای خروج پیدا کند . فشار پا بر پدال های گاز و ترمز و توقف مدام ماشین احساس تهوع در او ایجاد کرده بود . همیشه این موقع روز کلافه در این رود عظیم ماشین ها غرق می شد اما امروز بدتر بود گویی مشکلاتش تمامی نداشت از صبح در راه رفتن به مطب دائما دلشوره داشت و دلش گواهی روزی پر آشوب را می داد. حدسش درست از کار در آمده بود سید گفته بود : (( قلب جایگاه روح و محل الهام است)) . هنوز ساعتی از روز نگذشته بود که بلوایی در مطب به راه افتاده بود یکی از بیمارانش که مدتی پیش عمل شده بود-مرد جوان سی و اندی ساله ای با زن و دختر خردسالش- در راهرو سر و صدا راه انداخت بود و مثل بچه ها روی زمین ولو شده و گریه می کرد، گاهی به زمین و زمان فحش می داد گاهی التماسش را می کرد تا نجاتش دهد .دخترک دستان کوچک لرزانش را دور گردن پدر حلقه کرده بود و بی صدا گریه می کرد. سرطان علارغم عمل جراحی گسترش پیدا کرده بود و مرد وقت زیادی نداشت. دادن خبر مرگ قریب الوقوع به اندازه ی کافی براش سخت بود اما لابه های مرد نزار کار را برایش سخت تر کرده بود حس قاضی ای را داشت که حکم اعدامی را صادر می کند . نه به جلادی می مانست که آن را اجرا می کند.
هنوز روز به نیمه نرسیده بود که لرزش گوشی روی میز چوبی توجهش را جلب کرد نمایشگر آبی و سبز تلفن همراه شماره ای ناشناس را نمایش می داد باز همان احساس دلهره و ترس از وقایع ناشناخته به شکل دل پیچه به سراغش آمده بود اما چاره ای نبود هیچ گاه از موقعیت فرار نکرده بود بر خلاف قولی بود که سال ها پیش به خودش داده بود. .
- انشاالله خیر است . در دل گفت و گوشی را به گوشش چسباند. صدای دلنشین مردانه ای از پشت خط سلام کرد و گفت:
-سلام ، موبایل آقای یونس شیرزاد ؟
صدا را فوری شناخت چطور در تمام این سال ها خیال می کرد فراموش کرده است هنوز صوت آهنگینش هنگام قرائت قرآن و کلام آرامش بخشش در آن ایام طوفانی را پس زمینه ی ذهنش داشت
-یاسین !؟
- مرد مومن کجایی ؟ می دونی چند وقته دنبالتم ؟ از هرکی سراغت رو گرفتم نمی دونست کجایی و چه می کنی ؟ خودتو کجا مخفی کردی ؟
تبسمی بر لبانش جاری شد قلبش به شدت می زد گویی می خواست از کالبدش خارج شود و به پرواز درآید یادش آمد قلب چایگاه روح است پس شاید این روحش است که می خواست به سوی دوست و برادرش که سال ها ندیده بودش به آن سوی خط پر بکشد .
-زیر سایه ی شما ، از محله که رفتیم با خودم گفتم بر می گردم اما نشد که برگردم ، خوبی چه عجب بعد سال ها یاد ما کردی ؟ من بی معرفت بودم اما تو هم دست کمی از من نداشتی-همان احساس قدیمی محبت را داشت با چاشنی غم دوری سی ساله
-خدا رو شکر زیر سایه ی حضرت حق می گذرونیم پاتو بلن کنی ما رو می بینی آقا یونس شیرزاد -پژواک خنده از آن سمت گوشی به گوش می رسید- می خوام ببینمت می تونی یه سری بزنی بهم امروز ؟ خبر مهمی برات دارم شاید آخرین دیدارمون باشه!
-حتما ، آدرس رو برام اس ام اس کن همین الان حرکت می کنم
-عجله نکن سی ساله ندیدیمت یکی دو ساعتم روش ، آدرس رو برات می فرستم
سی سال پیش بود که به بهانه ی دانشگاه از محله و شهر قدیمی رفت و هرگز برنگشت ، هنوز بوی خاک آب خورده کوچه ها و چادر گل دار مادرها و دمپایی های قرمز و آبی بچه ها رو که با هر شوت به توپ پلاستیکی پرت می شدند یادش بود. هنوز صدای اذان رو که از مناره های مسجد جامع توی سرش بود. چه شد که پیوند ها را برید چرا ؟ چرا رفت و از رفیقان و خاطرات خوش گذشته - انقلاب و پخش اعلامیه ها در شب و ترس از ماموران شهربانی و خنده و شربت آبلیمو و خرما وقت افطار ...... و بعدم انقلاب و جنگ_عطر گلاب و صف کوپن و حضور در صف ثبت نام جبهه به همراه یاسین و نصیحت های دایی رضا که جنگ بچه بازی نیست
مادرش را که داشت حیاط را آب پاشی می کرد و به شمعدانی ها آب می داد به یاد آورد. گفته بود:
-تو مثل یاسین نیستی ، سید محمود چهارتا پسر داره که هر کدومشون یلی هستند، تو تک پسری و نان آور خانه نباید بری یعنی نمیزارم بری از یه نوجون 16 ساله چه کاری بر میاد جز اینکه بره سرشو به باد بده
-تو مثل یاسین نیستی- بارها این جمله رو شنیده بود با اینکه یاسین دوست دوران کودکیش حساب می شد و مثل برادر بود اما بهش حسادت می کرد همیشه انتخاب اول یاسین بود توی فوتبال توی مدرسه، در ایام انقلاب یاسین بود که به عنوان سرپرست بچه ها تعیین شد حتی زمان جنگ-یاسین دستیار فرمانده بود و من پرستار- بعد هم مرضیه و آن گناه ، این یکی را نتوانست تحمل کند و رفت. رفت تا بختش را در شهری بزرگتر و اقیانوسی عظیم تر امتحان کند و تصمیم گرفت هرگز برنگردد، پایش را که از شهر بیرون گذاشت ارتباطش را با همه قطع کرد از همان دقیقه ی اول بوی ترش تعفن در بینیش پیچید و سال ها طول کشید تا از شرش خلاص شود یعنی هیچ وقت خلاص نشد فقط فراموش کرد که وجود دارد و کم کم به آن عادت کرد. شد دکتر یونس شیرزاد فوق تحصص جراحی داخلی ، پژوهشگر سرشناس حوزه ی سرطان و طب و..... هزار چیز دیگر
اه مرضیه همبازی کودکی و عشق جوانی و اندوه میانسالی
کوچه را پیچید و انتهای کوچه ی قدیمی مقابل در فلزی سبز رنگی با سر در ((لاحول ولا قوه الا بالله)) ایستاد. آدرس درست بود خیابان فهمیده ی شرقی کوچه ی- شهیده مرضیه ی کیان- پلاک 9
سید احمد روحانی گردان عاشورا..........سید احمد خودمان .
با دیدن سید احمد به گذشته برگشت نوای آهنگران و طعم خاک و زیارت عاشورا ، یونس 50 ساله را میدید چشم در چشم یونس پرشور 16 ساله چقدر تغییر کرده بود. برادر یونس آرمان گرای، بسیجی، عاشق، رزمنده شده بود دکتر یونس شیرزاد. برای این لقب چه چیز ها که فدا نکرده بود از همه چیز و همه کس بریده بود تا شده بود دکتر یونس ، خلاصه شده بود در همین یک مفهوم......
-داره می میره دکترا جوابش کردند می خواست این دم آخری حداقل یه بار دیگه ببینتت . پیدا کردن خیلی سخت بود!!!
بوی ترشی هوای اطراف را آکنده کرد گلویش انگار که سرب مذاب در آن ریخته بودند می سوخت گوش هایش آنچه می شنید باور نمی کرد و زنگ می زد چه کسی دارد می میرد یاسین نه او که ساعتی پیش با صدای گرم همیشگی اش با او صحبت کرده بود حتی گمان کرده بود که پیر نشده است مثل او، حالا دارد می میرد محال است
-چی ؟ داره می میره ؟ سید کی رو دارید می گید ؟ نگید یاسین که باور نمی کنم؟
-چه باور بکنی چه باور نکنی اخبی مرگ شتری که در خونه ی همه می خوابه. از مرگ باکی نیست یاسین از مرگ نمی ترسه شما هم بیخود نترسونش! راستیتش خیلی ازت دلخورم ! مرد مومن کجا غیبت زد این همه سال باید اسمتو از تو روزنامه ها پیدا کنم آقای دکتر یونس شیرزاد......
صدایش را نمی شنید،تمام دنیا دور سرش طواف می کردند چه طور ممکن بود .....یاسین حافظ و یاسین رزمنده یاسینی که یک محله به پاکی اش قسم می خوردند یاسینی که در آن ظلمات جنگ صوت قرآنش آرام بخش بچه ها بود -سید می گفت صدای یاسین آرام بخش جان های بی قرار در این ایام خوف انگیز است-یاسینی که با وجود سن کمش مرجعی بود برای کودکان اطراف ، یاسین مرضیه، نه محال است امکان ندارد.
-محال است !
از کنار حوض و شمعدانی های عطری قرمزش گذشت و بوی خاک نم خورده -عطر گذشته-به مشامش خورد و با سرعت خود را به پذیرایی رساند
آن چهره ی خندان این بار بر تخت فلزی مصلوب شده بود و میخ هایش کپسول های اکسیژن و سرم هایی که بر تن نحیفش فرود آمده بودند. به مسیحی می مانست اینبار خاکی و این جهانی، مسیح مصلوب روزگار.
پرسیده بود: چرا مسیح را دائما بر صلیب می بینیم ؟
جوابش داده بودند : مسیح به کفاره ی گناهان بشر مصلوب شد تا طهارتمان دهد از چرک گناه
همان یاسین بود ، نه گویی چیزی فرق کرده است این مرد نحیف میان سال کجا و آن یاسین چهارشانه ی تنومند کجا........ اما چشم هایش همان چشمان سبز سیر خندان است . خود را به بستر بیمار رساند، اندوه و شرم همچون زهری روحش را مسموم می کرد و او بی فایده در تقلا برای پنهان کردن رنجش بود.
آیا باید به گناهی که سی سال است روحش را می خورد اعتراف کند. نه از او بر نمی آمد تحمل جهنم درونش آسان تر از ناامیدی و خشم دوستش از اوست این یکی را نمی تواند تحمل کند نه حالا که وقت نمانده برای توبه و استغفار.
-به به آقا یاسین گل خدا بد نده پیری کار خودش کرد پیرمرد ها کی فکرشو می کرد یاسین هم پیر بشه! این زمبل زیمبو ها چیه به خودت آویزون کردی -خندید و تشویشش را در خنده پنهان کرد
صدای خنده ی سرفه آلود یاسین نیز بلند شد همان خنده و لب خند بود اما آغشته به مرگ
-خوشحال شدم تونستی بیای ،با این حالت فکر کنم سید همه چیز رو بهت گفته بیا بیا بشین کنار تخت من که نمی تونم بلند شم شما بیا دمی بنده نوازی کن بشین کنار این تخت بعد سی سال خوب ببینمت
-این دکترا هیچ نمی فهمن اینو می گم چون خودم دکترم تو که حالت از منم بهتره ایشاالله چند روز دیگه سرپا می شی دو باره به رسم قدیما با هم کشتی می گیریم اینبارو میزارم منو شکست بدی حرمت موی سفیدتو نگه می دارم.
یاسین خندید و خنده اش خاطره ای شیرین و اندوهی بزرگ را زنده می کرد خاطره ی آن نامه.........می دانست یاسین مرضیه را دوست دارد پس به حرمت دوستی....نه......ترس و زبونی بله این درست تر است، هرگز چیزی از خود و عشقش به میان نیاورد........قبل اعزام وقتی نامه ی یاسین را به مرضیه می داد قلبش فشرده بود می دانست محتوی نامه چیست اما دم برنیاورد و خود ماموریت دادن نامه را به مرضیه قبول کرد......آن نامه..........آن حسادت خانمان سوز ناشی از تفاوت ها -یاسین شجاع بود او.......-همان که هدایتش کرد به دوزخ روحانی و گناه کبیره.
-راستش صدات کردم که بگم این دم آخری بخشیدمت تو هم خودتو ببخش می دونم تمام این سال ها توی جهنم بودی
گوش هایش زنگ می زد آیا درست می شنید کدام گناه را می گوید از کدامین بخشش حرف می زند.
خنده ای عصبی کرد ، او می دانست، یاسین مدت هاست که می دانست!
7 ام تیرماه بود که جواب نامه ی یاسین آمد مرضیه جوابش را داده بود یاسین سرپست بود پس او نامه را تحویل گرفت و از سر کنجکاوی شاید شاید هم از سر ناامیدی یا شاید امید به اینکه جواب منفی داده باشد به یاسین نامه را گشود و کلمه به کلمه اش احساس غم و خشم این ترکیب خانمان بر انداز را در او زنده کرد باز هم یاسین بر او ترجیح داده شده ود باز هم او انتخاب اول بود .
7 ام تیر 1366 در سردشت روزی سیاه بود نه فقط برای رو سیاهان بلکه برای تمام مردم آن خطه. دویده بود که نامه را به یاسین برساند و واکنشش را ببیند که آسمان پر از کرکس های عراقی شد و بمب های شیمیایی بر سر سردشت و درختان انگور و گردویش فرود آمدند در آن حادثه گل هایی زیادی پرپر شدند و بر تن بیشمار مردم ترکش هایش ماند که با سرفه های مکرر و خونی همراه بود بعدا گفتند جانباز شیمیایی.
سید با دیدن بمب افکن ها احتمال داده بود چه در سر دارند آن روز ها همه می دانستند عراق شکست خورده دست به دامن هیولای خردل و ساردین شده بود. پس یونس در حال دویدن را فراخوانده بود و ماسک او و یاسین را تحویل داده بود که ببرد تحویل دهد. یونس با تمام توان دویده بود، دویده بود تا غمش را فراموش کند دویده بود تا یاسین را ببیند، یاسین را زیر درخت گردو بالای تپه زل زده به آسمان دیده بود اما توان حرکت به سوی او را نداشت بمب ها فرود آمدند و او دود زرد و سفید را دیده بود که یاسین را در بر می گیرد اما توان حرکت نداشت بوی ترش تعفن اولین بار همان جا به سراغش آمد بوی تند و کپک زده ی خیانت، رو برگرداند و رفت............عاشورا بود !
-همون ایام تو بیمارستان که بودم بخشیمت هرگز ازت نرنجیدم فقط نتونستم بفهممت کاش باهام تو این همه سال صحبت می کردی این دم اخری غصه دارم که چرا با این بار گناه این همه مدت سرکردی خیال می کردم ترسیدی ، ترس مال همه است همه می ترسن اصلا کسی نترسه که عاقل نیست دیوونست ......یونس حالت خوبه رنگت رنگ گچ شده .......سید.........آسید احمد کجایی بیا که رفیقمون از حال رفت.................-صدای سرفه و خس خس گلو پیچیده بود-.
نور سرد مهتابی توی چشمش خورد و مجبور شد چشم هایش را با دست بپوشاند. بوی تند ضد عفونی و میله های سرد تخت و سرم و روپوش سفید کارکنان موقعیت را برایش تشریح کرد، رو برگرداند و سید با لباس سیاه کنار تختش نشسته و در حال ذکر گفتن که -وَبَشِّرِ الصَّابرِینَ.........-.دانه های اشک از گوشه ی چشمانش روان شد . دلش می خواست فریاد بزند اما صدا در گلویش خفه می شد دستانش مثل سنگ بی احساس به تخت چسبیده بودند و جسمش هزار تکه شده بود بی ارتباط با او .......
-آرام باش....آرام باش...شما سکته مغزی کردی نباید به خودت فشار بیاری وگرنه دوباره سکته می کنی............پرستار.........پرستار اون آرامبخش رو بیار .......
نور تند افتاب از بین پرده ای نیمه باز پنجره به داخل می خزید و بدنش را گرم می کرد. سید گفته بود یاسین همان روز برگشته بود پیش خدایش که بازگشت همه به سو اوست و نپندارید که شهیدان مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.......
یاسین و مرضیه رفته بودند و او مانده بود و صندلی چرخ دار و بوی ترش گناه، خیره به پنجره و نمای بیرون ، بیابانی لم یزرع با یک تک درخت خشکیده رو نمایش میداد و عنکبوت اندوه که روحش را ذره ذره بلعیده بود و و زهرش فلجش کرده بود. یهودایی بود که از او چیزی به جز شرم و گناه و روح زنگار زده اش باقی نمانده بود.
سید گفته بود: یاسین دم آخری دائم می گفت بهت بگم بخشیدمت اما بخشش من کافی نیست باید خودت رو ببخشی، باید توبه کنی
دکتر گفته بود گفته بود تا خودش نخواهد نمی توانست دوباره راه برود.........اما نمی خواست..........یاسین بخشیده بودش و حالا باید تطهیر می شد ........باید تاوان می داد..........
صدای یاسین در گوشش می پیچید که در پست خاکریز ها می خواند:
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آ
پایان