سرکلاس نشسته بودم عمیقا به فکر فرورفته بودم استاد چه بیانِ شیرینی داشت لحظه ای نمی توانستم سرم را بچرخانم که مبادا رشته ی کلام را از دست بدهم.
عطشِ کشف کردن داشتم و شوقِ فهمیدن ، بی درنگ ورق می زدم برای همزیستی با خطوطِ منحی وار . هر جمله اش برایم زندگی را معنا می کرد .
سر کلاس خودم را جا گذاشته بودم ، خدای جست و گر درونم زبانه می کشید و بند بند تنم را به خواندن وا می داشت .
استاد کمی مبهم سخن می گفت ، الفاظ را در هم تنیده بود ، مطلب را دیوانه وار می چرخاند
نمی دانستم باید در نوکِ کدامین قله از درکم فتحش کنم اما فقط می خواندم
او می گفت : خواب چگونه رویا های رنگارنگ به هم می بافد و من تمنایش می کردم .
در حوالی خرابه ی خیالم تکهِ های ناقصِ ذهنم را به هم وصله می زدم تا طعمِ سخنانش را با تمامِ لامسه ی بدنم بچشم.
مقصود از سخنانش چی بود ؟ که تنِ ظریف و نخراشیده ی کاغذ را آزرده بود
افکارش رویِ سفیدی صفحات نفش بازی می کردند .
از ناکجای جهان غربتِ چند کلمه ی خیال انگیز را به درونم تراوش می کردند
ممکن نبود فهمیدنِ نا ممکن های استاد .
برای همین محکم تر در دستانم می فشردمش، یکی یکی از خط ها پایین می آمدم ، تند تند ورق می زدم .
اما انگار تشنه تر می شدم . من چه می فهمیدم ؟از هیاهوی شور انگیزِ وصف ناشدنی گوشه ی ذهنِ استاد که در من به تقلا مشغول است
در هوای خیال می خوانم تا واقعیت امواج درونم را آرام کند .
لحظه ای حواسم گریخت... صدای ورق ورق می آمد سرم را پایین اوردم دیدم پایم بر گلوی کتاب است...