nabat
nabat
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بازی نور

شب از قلمم می چکد ولی من از پشت مرز های نگاهم ایجاز نور را به دفترکم می کشاندم

همان طلوع غریب که اندک مردمی برای دیدارش

دیده از هم باز می کنند

وپرده ی اتاق را به نرمی لمس می کند

تکه تکه روزنه هایش را پرت می کند

لای خطوط تاریک شبدر ها

امواجش در کرانه ی روحم می رقصد

و من اقیانوس وار نوای ساحل را برایش زمزنه می کنم

پرده را که کنار می زنم نسیم را پشته سر

می گذارد تا روی انگشتانم نقش بازی کند

و آرامشی بر دلم می نشاند

و برایم خدایی می کند

این نخستین دیدار من بود با حضرت آفتاب

مهریست بر پیشانی‌ام از آخرین

دیدارم با حضرت آفتاب

که گرمایش روی تنم غزل می‌خواند

نقطه‌ی تاریک تصورم را با اشک هایش محو می‌کند

چه دور باشد چه نزدیک

لنزِ نگاهش زمینم را اشاره گرفته

شاید کمی بنشینیم کنارِ هم

قصه های دور و دراز ببافیم

از سبزینه ی گیاهی خسته تا

پیچ و خم های نهال انگور

آنقدر بگوییم که یادش برود

غروب کند ، بماند ،

بماند و باز هم بگوید صورت آسمانش،

ابروی رنگین کمانش کجا گرفتار است ...

دوری اش را چگونه در سینه می‌فشرد؟

از آن غروب های لعنتی بگوید

که رنگ های گنگ در هم می‌گمارد

نطق می‌کند فضای نیلگون شب را

کاش بماند و زیست کنم در هوایش ...

تو همه ی رنگ ها هستی در یکجا در شفاف ترین حالت ممکن !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید