ساعت دوازده و نیم ظهر شده است و من دراز به دراز روی زمین افتاده ام، همان فکر های همیشگی همان وعده های آبکی همان شدن شدن هایی که آخر هم نشد .....
در این روز های کسل کننده افکارم برای من نقش مورفین را بازی می کنند مرا به یک سرخوشی موقتی می سپارند و از وجودم فرار می کنند وقتش که تمام می شود جایش را به ترس و اضطراب و حالاتی درد ناک می دهد
انگار غریبه ایست که به جهانی ناشناخته پا می گذارد و هیچ چیز نمی داند هیچ چیز
نمی فهمد لحن آب و زمین را درک نمی کند
آدمیان برایش موجداتی مرموز و آزار دهنده می شوند که زندگی اش را در حصاری تنگ خفه کرده اند .
وقتی هم قصد بیرون جهیدن از این باتلاق تصورات را دارد خنکای تردید به جانش
می وزد و همچون بازنده ی میدان را ترک
می کند و به پناهگاه گرم و نرم خیال های واهی پناه می برد ...
گویا محدودیتی عجیب جهان اطرافش را احاطه کرده است
اما آن محدودیت:
آدمی دوست دارد ببیند ، دوست دارد بشنود دوست دارد قصهی همه چیز را بداند
همه ی کتاب ها را بخواند تمام موسیقی های دنیا را گوش کند طعم های رنگارنگ غذا ها را بچشد در تمام خیابان های دنیا قدم بزند
با غریبه های زیادی آشنا شود
تمام هنری های این سیاره ی خاکی را در خودش بپروراند از همه ی رشته ها سرمشقی داشته باشد .
اما غافل از اینکه فرصت محدود است
و محدود
ما برای زندگی کردن یک فرصت داریم
و هزاران تجربه ...
دنیا آنقدر محدود است که نمی گذارد
فاصله ی خیالمان تا حقیقتی ایده آل را آهسته
و نم نمک طی کنیم
ما همیشه در حال دویدن هستیم اما زمان مجال نمی دهد به سوال های نامحدود ذهنمان پاسخ دهیم
آری زمان همان چهار حرف رونده ی متوقف نشونده ی مزخرف است ...