یک روز می آیی میبینی عاشقی ، عاشق خواستن ، عاشق زیستن، عاشق نوشتن
دیوانه وار خط های این دفتر مرموز را جلو می روی ، قافیه بازی می کنی نفس می کشی در هوای صفحه هایی آکنده از حرف ، حرف هایی که روی کاغذ جاری می شود ذهنی که اینجا خوانده می شود . دستی که قم میزند
همه و همه برایم یعنی عاشقی
من لا به لای کتاب هایم زیست می کنم
چای دم میکنم و با مصراع پایانی شعر
می نوشم کیک می پزم و با چاشنی خیالات نوش جان می کنم .
از رگه های برگی نازک تا تنومندی یک درخت کهن سال قصه های عاشقانه روان است
آمدیم اندکی دیوانگی کنیم و این دنیا را باقی بگذاریم و به پرواز دراییم.
مقداری خلوت، چند سی سی نوشتن، سره سوزن ذوق ، مقدارِ بسیار زیاد خیال خام و دو سه قاشق دلخوشی برایمان کافیست
تا شکری باشیم بر این روز های تلخ
آبیاری گل های استعداد نیز فراموشمان نشود .
هر چه آدمی بخواهد اینجاست
دلمشغولی ها را کنار بزنیم
آرام بنشینیم در انتظار نور
آفتاب که می آید ، امیدِ چشم های ترسیده ی غنچه ها را می فهمم ، زمینِ نمورِ رنجور را احساس می کنم، گرمی دستانم را به چشم
می بینم . آفتاب می آید عطش زندگی را به زمین می کشاند از کنارِ پنجره به اتاقم سلام می کند
عاشق می شوم و تب دار به گمانم آفتابگردانی شدم که در نور زاده می شود و در نور جان
می سپارد
همه ی این ها شده بهانه ای برای زندگی کردن
راحت از کنارشان نگذریم
به بازی عاشقانه ی اشکال بیاییم
دو نیمه ی ماه را پیوند بزنیم
شاید برگ توت در گوشمان زمزمه می کند عاشق باشیم (: