صدای همهمه می آید
من مخاطب دور ترین فریاد جهانم
از کنارهی بندِ انگشتم
مینگرم به این سکوت پوشالی
چه وهمیست بر شاخهی تنهایی؟
چه تار است پشت آن ثانیه های بی واژه
چه دور است ستارهی جبر و احتمال خیالم
من به میان آب میرم ، لحنش را میسرایم
شاید گریزی باشد
در این لحظه های پوشیده از اندوه
میرم باقی بمانم پشت خس خسِ نفس های گیاهی ترسیده از طوفان
میرم بر بلندای ابدیت خطِ مشق تاریخ را پیوند بزنم به اذان یک سطر پر از رویا
من در این دهکدهی خاموش
عشق را جست وجو میکنم
و عشق چیزی نیست جز یک فنجان لبخند
با اندکی حبه ی دلخوشی
محالش نکنیم عشق را
شاید از عطرِ اقاقی باشد
شاید از گلبوتهی رنگی باشد
شاید این بار بیاید نفسی
شاید این بار خدایی باشد
و نمانیم دور از هم
فاصله را میان خودمان زنجیر کنیم
خدا را این دم تعبیر کنیم
شاید آن لحظهی دیدارمان برای همیشه روی نقطهی تکرار زمان باقی بماند
و بیاید و ببینند مردمانی بودند
گاه گاهی گذری میکردند
زخم دل باز و نگاهی پرِ پرواز همی میکردند
غم را که اجابت هرگز
دوری اش را به دوای دلِ با رحم کسی
از پنجره پرتش کردند
خنده را باز به مهمانِ حیاطی سنگی
روی لب های منی چون تو خطابش کردند
شاد بودند و مه دوری خویش
روی پیشانی امشب قدمی وا کردند
و ببینند در تقدیم روزگار مردمانی از دلتنگی سکوت میخوردند
نگاه های ماتشان روی شیشه اشک میریخت
ولی هیچگاه لبخند را انکار نمی کردند "