لحظه شماری میکردم تا بیام بگم تولدت مبارک میدونی چی برام جالب و خنده داره؟
تو دیگه نمیتونی بگی تولد تو هم مبارک یا تولدِ تو بیشتر دیگه مبارکمونه.

امسال اولین سالیه که برای این روز ذوق داشتم و دارم قشنگه؛حس اینو دارم انگار تولدِ خودمه (غیرمستقیم دارم بهت میگم هر چی کادو گرفتی نصف نصف دلم رو اون ماگ مونده)
درسته بیشتر از شیش ساعت فاصله جغرافیایی بینمونه ولی از همین دور هم تونستی با بودنت توی این دنیا خیلی چیزا رو عوض کنی پس بمون.
از تو تشکر کنم قبوله؟

و اما تو انگار یه چیزی فراتر از اینی که الان هستی،هستی.
چجوری میشه که فقط با دیدن عکست که داری لبخند میزنی حالم خوب بشه و منم لبخند بزنم؟
یا چجوری فقط با شنیدن صدات گریه ام بند میاد؟
یا فقط با خوندن یه جمله از طرف تو که میگی الان هستی مطمئن بشم حالم خوبه؟
من حالم باهات خوبه
حتی وقتایی که از دلتنگی اشک میریزم
حتی وقتایی که از ناراحتیت ناراحت میشم.
راستش خیلی حسودیم میشه به همه کسایی که میتونن دستات رو بگیرن،باهات بیرون برن، وقتی تولدت رو تبریک میگن تو چشمات خیره بشن...
من از زمستون خوشم نمیاد ولی عاشقِ بهمنم.
برای همین بهمن برای من شد سمبلِ زندگی