من الان دیگه مثل قبل از تنهایی بدم نمیاد تنهایی باعث میشه به خودم فکر کنم به چیزی که میخوام،به چیزی که دوست دارم باشم و چیزی که هستم.....
تنهایی عین بچگیم منو نمیترسونه!چون دیگه بیکار نیستم که بخوام به این فکر کنم که چه چیز دلهره اوری وجود داره...!در گیر موضوع های دیگهای برای فکر کردنم ، کارایی دیگه ای دارم که بخوام انجام بدم و....
باید به خودم فکر کنم،نه به اینکه چیکار کردم، به اینکه چیکار باید بکنم!
جالبش اینه که در اینجور وقتا یه حسی دارم که نه توی شادیه نه توی غم و نه توی ترس و نه تو هیچ حس دیگه ای نیست!!!
یه حسی که بهم اجازه میده خودم باشم منظورم از خودم باشم اینه که هر کاری که طبق استاندارد های خودم درسته رو انجام بدم، بدون هیچ مانع خاصی.......
حسی که هیچ مزاحمی درونی توش نباشه یا به عبارتی دیگه هیچ فکر غیر مربوطی مزاحمم نشه !
الان دیگه نه بازی های چند سال پیشم برام جذابه نه کار هایی که بزرگسال ها میکنن....
گیر کردم یه وسطی که نه به این طرف میخورم نه به اون طرف....