بیاوو ببین. اگر هستی بیا،کجایی؟
تو همانی که از رگ گردن به من نزدیک تری؟پس چرا حست نمیکنم؟
هستی؟شاید هستی و با من قهری یا شایدم کلا نیستی
میخواهی بگویی دارم کفر میگویم؟متاسفم ، در افکار من همیشه آنچه نمیخواهم برنده است و آنچه میخواهم به قسمت گمشده ها میپیوند...میخواهم باشی و به من توجه کنیمیخواهم ببینی ام میدانی که نیاز دارم کسی باشد که حداقلش من را ببیند
نیاز دارم کسی باشد که همین اشک ها را که به پنبه های بالشت میپیوند پاک کند و بگوید نگران نباش من هستم....
چه شب ها که با تو سخن نگفتم از تو طلب کمک نکردم ولی صبح بی جواب برخاستم و باری دیگر دلم را شکستی...
مگر من هم جزء همان بندهایت نیستم؟همان ها که خیلی عزیز اند؟جدایم کردهای از انها؟
گم شدهام و الان برای بار هزارم نیازت دارم،ولی هر بار که میخواهم به سمت بیایم انگار زمان ورود و خروج تمام شده و در ها بسته میشوند.هر بار میخواهم آغوش گرمت را حس کنم مرا پس میزنی...!چرا؟نگو که اینطور نیست،چرا هربار نامت را فریاد میزنم نیستی؟کجای؟
نمیتوانم ترکت کنم و نمیتوانم یا شاید نمیگذاری به سمتت بیآیم؛
همان بنده عزیز گرامی ات امشب دوباره با تو حرف میزند که شاید جواب بگیرد اما من دیگر آن امید قبل را به فردا ندارم....
این بنده ات بزای تک تک این کلمات اشک ریخت ولی بیصدا اما امیدوارم صدای بی صدایی اش به تو برسد.....
8