#روایت گرباش
صبح زود ساعتم زنگ زد، نمی خواستم بقیه صبح به آن زودی بیدار شوند. برای همین خیلی سریع ساعت گوشی را خاموش کردم. آماده شدم و بیرون زدم، زمین هنوز از باران دیشب خيس بود، همه جا شسته شده بود. انگار نه انگار که یک دشمن نامرئی پشت چهره این طبیعت زیبا مخفی شده. به پارک نزدیک خانه که می رسم. هدستم را می گذارم روی گوشم اول چند دور، دور پارک قدم می زنم بعد با ریتم آهنگ شروع می کنم به دویدن ولی عادت نداشتم، از نفس افتادم. روی نزدیک ترین نیمکت نشستم. صدای قلبم را می شنیدم. روی ساعتم نگاه کردم ضربان قلبم صد و ده بود.حس خوبی داشتم. روی نیمکت رو به رو مرد میانسالی نشسته بود دورش پر از گنجشک بود که جیک جیک می کردند، خوب که دقت کردم، دیدم از داخل یک پاکت برای آنها غذا می ریخت. سریع گوشی را از جیبم بیرون آوردم، می خواستم شکار لحظه ها کنم. بدون اینکه متوجه شود از صحنه عکس گرفتم، بلافاصله پست گذاشتم تو اینستاگرام. ولی عذاب وجدان گرفتم. پا شدم که عکس را نشانش بدهم، نزدیک مرد که شدم، گنجشک ها پر زدند و رفتند. نگاهم افتاد به عصای سفید کنار نیمکت،جا خوردم، از خودم شرمنده شدم، سریع عکس را پاک کردم و بدون اینکه کلامی بگویم، به سمت خانه راه افتادم.
ژاله بقایی