کفش نداشت ، اما یک تفنگ پلاستیکی هم قد خودش به دستش بود، دور آتشی که در حلبی روغن درست کرده بودند، بالا و پایین می پرید، گرمای شعله به پوست خشک و یخ زده صورتش می خورد و لذت می برد، از گنجی که پیدا کرده خیلی راضی بود، هرازگاهی لوله تفنگش و می گذاشت پشت سر آزاد و با شیطنت می گفت: «حرف نباشه، دست ها بالا» آزاد هم با دستان بزرگ و پینه بسته اش از پشت می گرفتش و پخش زمینش می کرد. صدای خنده محسن فضا رو پر کرده بود ، بعد محسن شروع کرد با اسلحه مثل سرخ پوست ها دور پیت حلبی رقصیدن ،بوی کباب از چند تا رستوران کناری می آمد و دل ضعفه اش چند برابر می شد و دلش از گشنگی مالش می رفت . رو کرد به آزاد «چی داریم بخوریم ؟» آزاد که خیره شده بود به شعله، شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت که یعنی هیچی، محسن با چشم های پر از سوال به گونی آزاد خیره شد ،آزاد ردّ چشماش و زد، بی اختیار گفت : «فقط پلاستیک و بطری آب معدنی جمع کردم. » محسن داد زد « اون جعبه چی هست؟» آزاد گفت : «اون جعبه تلویزیون قدیمی و می گی؟ هیچی می خوام بندازمش داخل پیت بسوزه » برق چشمای محسن چند برابر شد، انگار امشب فقط قرار بود ذوق کند. اسلحه به دست رفت سمت تلویزیون با صدای که از سرما می لرزید گفت: «من امشب این تو می خوابم » بعد با یک حرکت جثه کوچک و لاغرش را در جعبه تلویزیون جا داد، لوله تفنگ را از قاب بی شیشه تلویزیون داد بیرون، و به آزاد گفت: «یالا یه چی بده بخوریم. » آزاد با خنده گفت : «از صد بشمار آوردم برات.» محسن با دو تا چشم سیاه و درشتش به آسمان پر ستاره و شهر شلوغ و بی در و پیکر با ساختمان های بی روح و جان خیره شد و شروع کرد به شمردن ، صد، نود و نه.. به پنجاه که رسید خوابش برد. امشب هم محسن خواب یک میز پر از انواع غذاهای خوشمزه و لذیذ رو می دید.