زیرپل رو به آسمان آبی و پرستاره روی یک تکه کارتن دراز کشیده، ستاره ها را می شمارد، با چند نفری که شب ها آنجا می خوابند آتشی درست کردند که گرمشان کند، شکمش از گرسنگی به صدا افتاده، چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده، جز چند تکه نان که از زباله دانی پیدا کرده، منتظر صبح هستند که بروند و آشغال خشک جمع کنند تا بفروشند و پولی برای نان شب به دست آورند، در آسمان زندگی اش ستاره ای نیست، صبح با صدای ماشین های که از روی پل رد می شوند بیدار می شود، گاری اش را راه می اندازد و به دنبال لقمه ای نان راهی می شود، نزدیک های ظهر است، گونی اش تا نصفه پر است در یکی از خیابان های بالای شهر، روی جدولی نشسته از سر کوچه صدای بلند آهنگ ماشینی می آید از ان ماشین های مدل بالا، ماشین جلویش ترمز می کند، راننده پسرک را صدا می کند ، اول هاج و واج اطراف را نگاه می کند، فکر می کند اشتباه شنیده، اما دوباره صدایش می کند، با احتیاط به سمت ماشین می رود، راننده از کیف پولش چهار تراول پنجاه هزار تومانی در می آورد به سمت او می گیرد، و می گوید بیا با این پول هر چی دوست داشتی بخر ،چشمان پسر بچه گرد می شود می گوید: «ولی..» راننده وسط حرفش می پرد، ولی ندارد دو تا تراول دیگر هم اضافه می کند، پسرک پول را می گیرد، از تعجب زیاد فراموش می کند تشکر کند راننده پا روی گاز به سرعت دور می شود، پول ها را در کیسه ای که به دور گردنش هست می اندازد، با خوشحالی به سمت اولین رستوران می رود یک دل سیر غذا می خورد، به دمپایی اش نگاه می کند، درد پایش یادش می آید، برای خودش دمپایی نوی می خرد، مابقی پول را هم برای دوستانش غذا می خرد، آن شب از خوشحالی خوابش نمی برد
.