مردی را فرض کنید ، 50 ساله با 160 سانتی متر قد و موهای کاملا رنگ شده سیاه خرمایی ، بعلاوه یک عینک دودی نسبتا بزرگ که بیشتر وقت ها بر چشم دارد و به اضافه همه این ها مخفیانه زن دومی دارد که محور اصلی این خاطره ای است که میخواهم برای شما تعریف کنم.
این مرد با این مشخصات ، کمی خوشبختانه و بسیار متاسفانه ، مربی آموزش رانندگی من در طی دوازده جلسه عملی ، برای کسب گواهینامه بود. امان از آن 12 جلسه که هر روز آن اندازه یک سال ماجرا دارد و مثلا اگر فیلم سازی آن روز ها همراه ما در ماشین بود ، قطعا میتوانست 3 یا 4 فیلم سینمایی در "ژانر های مختلف "بسازد و صدر گیشه را تصاحب کند. ماجرا از زمانی شروع شد که بنده در تابستانی وقت آزاد داشتم و فرصت را برای طی کردن مراحل گواهینامه مناسب دیدم و در آموزشگاهی نزدیک منزل ثبت نام کردم. هشت جلسه کلاس های آیین نامه را با شور و اشتیاق گذراندم و هر چه که بود ، نوبت به جلسه های تمرین عملی رانندگی رسید ، از آنجایی که من مربی خاصی در نظر نداشتم ، خود آموزشگاه برای من ، مربی انتخاب کرد. در روز جلسه اول به آموزشگاه رفتم و کارمند آنجا به من گفت که پراید سفید با تابلو شماره 9 ، ماشین همان افسری که با آن تمرین دارم است ، پس از کمی جستجو ، در حیاط کوچک و پر از ماشین آنجا بالاخره ، "آقای مربی "را پیدا کردم. جلو رفتم ، سلام کردم و خودم را معرفی کردم ، او هم با شوخ طبعی ، سلام احوالپرسی کرد و گفت که در ماشین بنشینم. سوار ماشین شدم و منو به کوچه ای نزدیک آموزشگاه برد ، دفتری را که شامل مشخصات سایر کسانی با او تمرین رانندگی داشتند و برنامه هفتگی خودش را که خیلی درهم برهم در آن نوشته بود را برداشت و بی سکوت فقط ورق های آن دفتر را بالا پایین میکرد ، مشخصات مرا پرسید و در همان دفتر نوشت و با حالتی بی حوصله و خسته ، شروع به آشنا کردن من با بخش های مختلف ماشین کرد. سپس بعد از آموزش های مقدماتی گفت که پشت فرمان بنشینم ، به محض گذشت چند دقیقه فهمید که من چیزی از رانندگی بلد نیستم. چهره اش گرفته شد و اخم کرد ، انتظار داشت که من رانندگی از قبل بلد باشم و مداوم میپرسید که چرا "هیچی بلد نیستی" چرا نرفتی "پشت ماشین بابات بشینی" و با هر اشتباه کوچکی که میکردم عصبانی میشد و آن فرد شوخ طبع اول کاری داشت کم کم ناپدید میشد. حالا که به آن فکر میکنم اخلاقش مثل تابع سینوس در ریاضی ، از شوخ طبعی و قهقه زدن ناگهان به حد عصبانیت تنزل پیدا میکرد. هر چند دقیقه یکبار میگفت که چه کسی منو به تو معرفی کرده که آمده ای با من آموزش و من هم میگفتم خود آموزشگاه "متاسفانه" (البته کلمه آخری در دلم ! ) منو با شما گذاشته ، باز آه میکشید و میگفت اصلا میخوام برم به آموزشگاه بگم که مربی تو رو عوض کنه من نمیخوام دیگه با تو باشم. باز در جایی دیگر من خوب رانندگی میکردم و میگفت حالا که بچه خوبی هستی تا آخرش میمونم و قشنگ بهت رانندگی یاد میدم. جلسه اول هم به هر خوشی و بدی که بود تمام شد و به محض اینکه از پشت فرمان پیاده شدم ، افسر هم که سوتی های مرا از حافظه ضعیفش از یاد برده بود با خوش اخلاقی و خندیدن خداحافظی کرد.
به سرعت باد روز جمعه گذشت ، صبح شنبه آغاز شد و به همین زودی موعد جلسه دوم فرا رسید. درست در همین جلسه بود که من فهمیدم آقای مربی با یک زن ، سر و سری دارد. این روز هم درست مانند اولین جلسه داشت میگذشت و با خوب رانندگی کردن من آقای مربی خوشحال خندان میشد و با بد رانندگی کردنم به اوج خشم میرسید ، حتی در بعضی موقعیت ها از شدت عصبانیت دندان هایش را به هم خیلی محکم فشار میداد و از ته دل داد می زد. نیم ساعتی از شروع جلسه دوم گذشته بود که تلفن آقای مربی زنگ خورد ، همسرش بود که حرف های زیادی برای گفتن داشت و راجب موضوعی صحبت میکرد. افسر هم خیلی بی حوصله و تک کلمه ای جوابش را میداد. انگار که اصلا حال صحبت کردن با زنش را نداشت ، به محض اینکه تلفن تمام شد ، آقای مربی گوشی را در دستش نگه داشت و بی محابا شماره ای را که در موبایل اش ذخیره نکرده بود و از حفظ بود گرفت ، انگار که از صحبت کردن با همسرش حالش بد شده باشد و برای اینکه کمی سرخوش بشود به آن شماره زنگ میزد. تماس جواب داده شد ، فهمیدم که صدای زنی است ، با خودم گفتم شاید یک تماس معمولی است ولی آقای مربی آنچنان با مهر و محبت صحبت میکرد و آن خانم را "عزیزم" و "عسلم" صدا میکرد که من هم فهمیدم آره قضیه از چه قراره و همان جا بود که به "روی تاریک" آقای مربی پی بردم و از حرف هایی که رد بدل میشد ، من فهمیدم که "افسر قصه ما دو تا زن دارد" ، و مثل سایر "زن های دوم جهان" کسی از وجود آن خبری ندارد و پنهانی است. از صحبت هاشون مشخص بود که چند روزی است که همدیگر را ندیده اند و دلتنگ همدیگه هستند. خلاصه هر چه که بود جلسه دوم هم به پایان رسید و رانندگی من هم نسبت به تمرین روز اول پیشرفت خوبی کرده بود.
پس از آن روز ، همینطور روز های تمرین یکی پس از دیگری میگذشت و تقریبا هر دو جلسه یکبار من شنونده تماس آقای مربی و زن دومش بودم . بالاخره نوبت به"جلسه آخر" رسید ، درست همان روزی که من "همسر دوم آقای مربی" را دیدم ! درست مانند جلسه های پیشین به آموزشگاه رفتم وبرای آخرین بار ، سوار ماشین آقای مربی شدم. دیگر رانندگی ام خوب شده بود و غر زدن های افسر جایش را به تعریف تمجید و از همه عجیب تر "از خود شیفتگی" داده بود که در طی رانندگی مداوم میگفت : من فقط میتونستم بهت رانندگی یاد بدم یا که ببین اینقدر خوب رانندگی میکنی کار من است ! در این روز خیلی از آموزشگاه دور شدیم و من خیابان های زیادی را رانندگی کردم. بالاخره افسر دستور داد که به کوچه ای فرعی بروم و در مکانی از کوچه که جا برای پارک بود ، گفت که یک پارک دوبل انجام بدهم. درست در زمانی که پارک کردنم تمام شد ، زنی حدودا 30 ساله توی پیاده رو ایستاد و به آقای مربی دست تکون داد و افسر هم شاد شنگول ، سریع ماشین را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد و سوییچ را هم با خودش برد. با آن خانم که مشخص بود "زن دومش است" رفتند پشت ماشین و گرم صحبت شدند و من فقط از طریق آینه جلو ماشین میتوانستم آنها را ببینم. آقای مربی امروز یک بطری شربت همراه خودش آورده بود ، آن خانم هم از کیفش یک کیک خانگی در آورد و همینطور میان صحبت هایشان با هم مشغول خوردن شربت و کیک شدند وبعد از آن با هم سیگار کشیدند. دقیقا همین اتفاقات در نیم ساعت طول کشید و آقای مربی هم کوچک ترین توجهی به اینکه من داخل ماشین منتظرش هستم نمیکرد.
بعد از آن آقای مربی خیلی سرخوش گفتگو با زن دومش را به پایان رساند و ما به آموزشگاه برگشتیم در مسیر برگشت ، به قدری از این اتفاق عجیب شوکه شده بودم که ماشین را سه چهار دفعه ای خاموش کردم ولی چون آقای مربی پس از آن دیدار سرحال و خندان بود ، دیگر اعصابش خورد نمیشد و چیزی بهم میگفت حتی با وجود اینکه جای خطرناکی هم خاموش کردم.
دلیل اینکه در ابتدای خاطره گفتم ، اینکه آقای مربی ، متاسفانه و خوشبختانه مربی من شده، این است که دلیل متاسفانه اش اخلاق بد و غیرقابل پیش بینی اش بود و دلیل اینکه گفتم خوشبختانه این بود که باعث شد چنین سوژه باحالی را تجربه کرده باشم تا در این مسابقه شرکت کنم و این خاطره ام را با شما به اشتراک گذاشته باشم.
این هم بود از خاطره من که برای مسابقه "دنده عقب با اتو ابزار" سایت ویرگول نوشته ام.
علیرضا عطاریانی