ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا عطاریانی
علیرضا عطاریانیدانشجو رشته کامپیوتر عاشق تاریخ و رمان
علیرضا عطاریانی
علیرضا عطاریانی
خواندن ۷ دقیقه·۲۲ روز پیش

من زن دوم آقای مربی را دیدم !

مردی را فرض کنید ، 50 ساله با 160 سانتی متر قد و موهای کاملا رنگ شده سیاه خرمایی ، بعلاوه یک عینک دودی نسبتا بزرگ که بیشتر وقت ها بر چشم دارد و به اضافه همه این ها مخفیانه زن دومی دارد که محور اصلی این خاطره ای است که میخواهم برای شما تعریف کنم.

این مرد با این مشخصات ، کمی خوشبختانه و بسیار متاسفانه ، مربی آموزش رانندگی من در طی دوازده جلسه عملی ، برای کسب گواهینامه بود. امان از آن 12 جلسه که هر روز آن اندازه یک سال ماجرا دارد و مثلا اگر فیلم سازی آن روز ها همراه ما در ماشین بود ، قطعا میتوانست 3 یا 4 فیلم سینمایی در "ژانر های مختلف "بسازد و صدر گیشه را تصاحب کند. ماجرا از زمانی شروع شد که بنده در تابستانی وقت آزاد داشتم و فرصت را برای طی کردن مراحل گواهینامه مناسب دیدم و در آموزشگاهی نزدیک منزل ثبت نام کردم. هشت جلسه کلاس های آیین نامه را با شور و اشتیاق گذراندم و هر چه که بود ، نوبت به جلسه های تمرین عملی رانندگی رسید ، از آنجایی که من مربی خاصی در نظر نداشتم ، خود آموزشگاه برای من ، مربی انتخاب کرد. در روز جلسه اول به آموزشگاه رفتم و کارمند آنجا به من گفت که پراید سفید با تابلو شماره 9 ، ماشین همان افسری که با آن تمرین دارم است ، پس از کمی جستجو ، در حیاط کوچک و پر از ماشین آنجا بالاخره ، "آقای مربی "را پیدا کردم. جلو رفتم ، سلام کردم و خودم را معرفی کردم ، او هم با شوخ طبعی ، سلام احوالپرسی کرد و گفت که در ماشین بنشینم. سوار ماشین شدم و منو به کوچه ای نزدیک آموزشگاه برد ، دفتری را که شامل مشخصات سایر کسانی با او تمرین رانندگی داشتند و برنامه هفتگی خودش را که خیلی درهم برهم در آن نوشته بود را برداشت و بی سکوت فقط ورق های آن دفتر را بالا پایین میکرد ، مشخصات مرا پرسید و در همان دفتر نوشت و با حالتی بی حوصله و خسته ، شروع به آشنا کردن من با بخش های مختلف ماشین کرد. سپس بعد از آموزش های مقدماتی گفت که پشت فرمان بنشینم ، به محض گذشت چند دقیقه فهمید که من چیزی از رانندگی بلد نیستم. چهره اش گرفته شد و اخم کرد ، انتظار داشت که من رانندگی از قبل بلد باشم و مداوم میپرسید که چرا "هیچی بلد نیستی" چرا نرفتی "پشت ماشین بابات بشینی" و با هر اشتباه کوچکی که میکردم عصبانی میشد و آن فرد شوخ طبع اول کاری داشت کم کم ناپدید میشد. حالا که به آن فکر میکنم اخلاقش مثل تابع سینوس در ریاضی ، از شوخ طبعی و قهقه زدن ناگهان به حد عصبانیت تنزل پیدا میکرد. هر چند دقیقه یکبار میگفت که چه کسی منو به تو معرفی کرده که آمده ای با من آموزش و من هم میگفتم خود آموزشگاه "متاسفانه" (البته کلمه آخری در دلم ! ) منو با شما گذاشته ، باز آه میکشید و میگفت اصلا میخوام برم به آموزشگاه بگم که مربی تو رو عوض کنه من نمیخوام دیگه با تو باشم. باز در جایی دیگر من خوب رانندگی میکردم و میگفت حالا که بچه خوبی هستی تا آخرش میمونم و قشنگ بهت رانندگی یاد میدم. جلسه اول هم به هر خوشی و بدی که بود تمام شد و به محض اینکه از پشت فرمان پیاده شدم ، افسر هم که سوتی های مرا از حافظه ضعیفش از یاد برده بود با خوش اخلاقی و خندیدن خداحافظی کرد.

به سرعت باد روز جمعه گذشت ، صبح شنبه آغاز شد و به همین زودی موعد جلسه دوم فرا رسید. درست در همین جلسه بود که من فهمیدم آقای مربی با یک زن ، سر و سری دارد. این روز هم درست مانند اولین جلسه داشت میگذشت و با خوب رانندگی کردن من آقای مربی خوشحال خندان میشد و با بد رانندگی کردنم به اوج خشم میرسید ، حتی در بعضی موقعیت ها از شدت عصبانیت دندان هایش را به هم خیلی محکم فشار میداد و از ته دل داد می زد. نیم ساعتی از شروع جلسه دوم گذشته بود که تلفن آقای مربی زنگ خورد ، همسرش بود که حرف های زیادی برای گفتن داشت و راجب موضوعی صحبت میکرد. افسر هم خیلی بی حوصله و تک کلمه ای جوابش را میداد. انگار که اصلا حال صحبت کردن با زنش را نداشت ، به محض اینکه تلفن تمام شد ، آقای مربی گوشی را در دستش نگه داشت و بی محابا شماره ای را که در موبایل اش ذخیره نکرده بود و از حفظ بود گرفت ، انگار که از صحبت کردن با همسرش حالش بد شده باشد و برای اینکه کمی سرخوش بشود به آن شماره زنگ میزد. تماس جواب داده شد ، فهمیدم که صدای زنی است ، با خودم گفتم شاید یک تماس معمولی است ولی آقای مربی آنچنان با مهر و محبت صحبت میکرد و آن خانم را "عزیزم" و "عسلم" صدا میکرد که من هم فهمیدم آره قضیه از چه قراره و همان جا بود که به "روی تاریک" آقای مربی پی بردم و از حرف هایی که رد بدل میشد ، من فهمیدم که "افسر قصه ما دو تا زن دارد" ، و مثل سایر "زن های دوم جهان" کسی از وجود آن خبری ندارد و پنهانی است. از صحبت هاشون مشخص بود که چند روزی است که همدیگر را ندیده اند و دلتنگ همدیگه هستند. خلاصه هر چه که بود جلسه دوم هم به پایان رسید و رانندگی من هم نسبت به تمرین روز اول پیشرفت خوبی کرده بود.

پس از آن روز ، همینطور روز های تمرین یکی پس از دیگری میگذشت و تقریبا هر دو جلسه یکبار من شنونده تماس آقای مربی و زن دومش بودم . بالاخره نوبت به"جلسه آخر" رسید ، درست همان روزی که من "همسر دوم آقای مربی" را دیدم ! درست مانند جلسه های پیشین به آموزشگاه رفتم وبرای آخرین بار ، سوار ماشین آقای مربی شدم. دیگر رانندگی ام خوب شده بود و غر زدن های افسر جایش را به تعریف تمجید و از همه عجیب تر "از خود شیفتگی" داده بود که در طی رانندگی مداوم میگفت : من فقط میتونستم بهت رانندگی یاد بدم یا که ببین اینقدر خوب رانندگی میکنی کار من است ! در این روز خیلی از آموزشگاه دور شدیم و من خیابان های زیادی را رانندگی کردم. بالاخره افسر دستور داد که به کوچه ای فرعی بروم و در مکانی از کوچه که جا برای پارک بود ، گفت که یک پارک دوبل انجام بدهم. درست در زمانی که پارک کردنم تمام شد ، زنی حدودا 30 ساله توی پیاده رو ایستاد و به آقای مربی دست تکون داد و افسر هم شاد شنگول ، سریع ماشین را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد و سوییچ را هم با خودش برد. با آن خانم که مشخص بود "زن دومش است" رفتند پشت ماشین و گرم صحبت شدند و من فقط از طریق آینه جلو ماشین میتوانستم آنها را ببینم. آقای مربی امروز یک بطری شربت همراه خودش آورده بود ، آن خانم هم از کیفش یک کیک خانگی در آورد و همینطور میان صحبت هایشان با هم مشغول خوردن شربت و کیک شدند وبعد از آن با هم سیگار کشیدند. دقیقا همین اتفاقات در نیم ساعت طول کشید و آقای مربی هم کوچک ترین توجهی به اینکه من داخل ماشین منتظرش هستم نمیکرد.

بعد از آن آقای مربی خیلی سرخوش گفتگو با زن دومش را به پایان رساند و ما به آموزشگاه برگشتیم در مسیر برگشت ، به قدری از این اتفاق عجیب شوکه شده بودم که ماشین را سه چهار دفعه ای خاموش کردم ولی چون آقای مربی پس از آن دیدار سرحال و خندان بود ، دیگر اعصابش خورد نمیشد و چیزی بهم میگفت حتی با وجود اینکه جای خطرناکی هم خاموش کردم.

دلیل اینکه در ابتدای خاطره گفتم ، اینکه آقای مربی ، متاسفانه و خوشبختانه مربی من شده، این است که دلیل متاسفانه اش اخلاق بد و غیرقابل پیش بینی اش بود و دلیل اینکه گفتم خوشبختانه این بود که باعث شد چنین سوژه باحالی را تجربه کرده باشم تا در این مسابقه شرکت کنم و این خاطره ام را با شما به اشتراک گذاشته باشم.

این هم بود از خاطره من که برای مسابقه "دنده عقب با اتو ابزار" سایت ویرگول نوشته ام.

علیرضا عطاریانی

دنده عقب با اتو ابزارخاطره نویسیمسابقهگواهینامه رانندگی
۱۰
۲
علیرضا عطاریانی
علیرضا عطاریانی
دانشجو رشته کامپیوتر عاشق تاریخ و رمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید