بسیار خوشبختم که این فرصت را داشته ام طی ده سال گذشته در سطوح مختلفی از دبستان تا دانشگاه به فعالیت معلمی که فعالیت محبوبم است مشغول باشم و بعضی وقت ها موفق شده ام درسهای مهمی که از تحصیل فلسفه بدست آورده ام، در کلاسهایم به شاگردان انتقال دهم. چند مورد از این درسها را اینجا هم به یادگار می گذارم که افرادی که فرصت نشده یکدیگر را ببینیم استفاده کنند:
اگر زندگی را جدی نگیری، زندگی هم تو را جدی نخواهد گرفت. آنچه تو را می سازد، تصمیمات توست. تک تک تصمیمات تو اهمیت دارند و حرکتی را در جهان شروع می کنند که نتیجه ای خواهد داشت.
بنظرت این جدی گرفتن زندگی باعث می شود دنیا مثل یک زندان بنظر برسد، خیلی زیادی سخت بگذرد و فشار و اضطراب تحمل کنی؟ بنظرت بهتر است دم را غنیمت بشماری و روزگار را به سرخوشی بگذرانی؟ می خواهم به تو نشان دهم که اینطور نیست. بلکه این جدی گرفتن زندگی خودش باعث خوشبختی و آرامش دائمی می شود.
جدی گرفتن زندگی یک رویکرد درونی است. این را از یاد نبر. اگر دیگران از بیرون به تو قوانین و دستورهایی را اجبار کنند و تو به سختی و با عرق ریزی آن دستورات را اجرا کنی، برعکس چیزی که بنظر می رسد تو مشغول جدی گرفتن زندگی نیستی بلکه داری با سرمایه عمر و شخصیت خودت شوخی می کنی. خودت را از انسانیت تهی می کنی و مثل حیوان اهلی، ربات، برده در خدمت کارهایی که قدرت های بالاتر از تو می خواهند قرار می گیری. و وقتی قدرت آن بالادستی ها کم شود و تو کم کم احساس کنی می توانی آزاد باشی تمام دستورات را رها خواهی کرد و مثل برگی در باد بی اصول، بی جهت و بی هدف مدت ارزشمند عمر خود را فقط براساس امیال لحظه ای طی خواهی کرد و میان گرم و سرد شادی و غم شدید وجودت با زخم و ترک زنده بودن را درک خواهد کرد. مثلا کسی که بخاطر پدر و مادر و قدرت جامعه ی سنتی و مذهبی همه ی طاعات و عبادات را انجام می داده و هیچ کار ممنوعی را انجام نمی داده وقتی قدرت پدرومادر با پیری شان کم شد و جامعه هم ارزش هایش در اثر ارتباط با جوامع دیگر تغییر کرد، کم کم همه طاعات و عبادات را رها می کند و می کوشد کارهای ممنوع را انجام دهد. چنین فردی چون اصولی در درون خود ندارد در هر جمعی به رنگ آن جمع درمی آید و چون اصیل نیست حتی نمی تواند از فعالیت های آن جمع ها لذت ببرد. لذت ماندگار از محقق کردن میلی درونی و مستحکم می آید نه از تقلید یک جمع در لحظه. ضمنا در جوامعی مثل جوامع مدرن که ارزش های گروه های مختلف متنوع و متکثر است چنین فردی زیر فشار تناقض های درونی له خواهد شد و بیماری های روحی پیدا خواهد کرد که رفع آن بسیار هنر و انگیزه می خواهد.
اما مهم تر از خود این افراد، تاثیری است که وجودشان بر جامعه می گذارد. جامعه ای که از افرادی تشکیل شده که عمر و زندگی خود را به شوخی گرفته اند نهایتا تبدیل به یک شوخی می شود. جامعه ای که هیچ اصول مشخصی ندارد، هیچ برنامه ی میان مدت یا بلندمدتی ندارد، هیچ موضع مشخصی ندارد تا دیگر جوامع بر آن اساس بشناسندش و نهایتا حتی نمی تواند نفع و ضرر خود را تشخیص دهد.
برای جدی گرفتن زندگی باید چه کرد؟ باید تصمیمات سخت گرفت. تصمیماتی بسیار سخت. تصمیماتی که هویتی که نه براساس واقعیت وجودیت، بلکه براساس ریا و دروغ و دنباله روی از جمع ساخته ای را از میان ببرد. انسان هایی که انسانیت خود را محقق کرده اند از این دست بوده اند: کارمند ساده ای که یک روز از خود پرسید چرا ده سال است هرروز به اداره می آیم و هیچ کار واقعی ای نمی کنم اما از دولت پول می گیرم؟ این وضعیت وجودی من را از عدالت دور می کند پس استعفا دهم. دانشجوی تحصیلات تکمیلی که یک روز صبح از خود پرسید در این جایی که دانشگاه می نامم امکان چیزی یاد گرفتن و فرصت اضافه کردن دانشی واقعی به میراث بشری را ندارم پس چرا دوباره به آنجا می روم و می کوشم از آنجا مدرکی بگیرم که ادعا می کند من چیزی یاد گرفته ام و چیزی اضافه کرده ام؟ این وضعیت وجودی من را از عدالت دور می کند پس استعفا دهم. اینها تصمیمات سخت گرفته اند و اگرچه چیزهایی را از دست داده اند، مثل سهم بیشتر از پول اقتصاد دولتی یا داشتن مدرک سطح بالای دانشگاهی و برتر دیدن خود از دیگران، اما آن چه بدست آورده اند بسیار ارزشمندتر است: "شخصیت"
یادمان باشد گرفتن تصمیمات سخت بخصوص در موقعیت های خطیر کاری است بسیار دشوار که بیشتر ما از پسش برنمی آییم. قرار هم نیست که همیشه درست عمل کنیم. خیلی وقت ها نمی دانیم کار درست چیست و خیلی وقت ها هم نمی توانیم. ضروریت هایی داریم: مثلا بچه مان باید مدرسه غیرانتفاعی برود و آموزش شایسته ای دریافت کند پس نمی توانم از کار اداری دولتی م دست بکشم. یا اینکه اگر الان تحصیلات تکمیلیم را رها کنم باعث سرافکندگی خانواده ام می شوم. این ها چیزهایی است که سالیان سال در تار و پود روان ما ریشه گرفته است و نادیده گرفتن این ضروریات کار بسیار دشواری است. بخصوص ما که از فرصت تربیت شدن براساس فضایل درونی محروم بوده ایم و بصورت فرهنگی براساس ریا و خوب بنظر دیگران رسیدن تربیت شده ایم. بنابراین این که نوشتم به این معنا نیست که هرکس می خواند حتما تصمیمی چنین بزرگوارانه و براساس آزادگی بگیرد. بیشتر به این معناست که اگر نتوانستیم چنین تصمیم های سختی بگیریم لااقل به وضعیت ناعادلانه ای که خود و شخصیت مان را در آن قرار داده ایم آگاه باشیم و از این مورد در رنج باشیم. این رنج رنج ِ جدی گرفتن زندگی و مسئولیت انسان بودن است و به مرور زمان باعث خواهد شد توانایی گرفتن تصمیمات سخت در ما تقویت شود. از جزییات کوچک روزمره آغاز شود تا نهایتا به رهاکردن شغل ها و تحصیلات پوچ و غیرواقعی منجر شود.
از اندیشه هایی که مانند مواد مخدر هستند باید فاصله گرفت. اندیشه هایی که مسئولیت و اهمیت تصمیمات انسان را در نظرمان کم ارزش و قابل صرف نظر جلوه می دهند. مثلا اندیشه ای که می گوید هر اتفاقی در دنیا از قبل مشخص شده است و ما انسان ها اراده ای نداریم. یا اندیشه ای که می گوید بدون بدست آوردن خوشبختی، می توانی در لحظه شاد و سرخوش باشی. یا اندیشه ای که می گوید چون در فلان خانواده و فقیر یا پولدار بدنیا آمدم پس طبیعی است که به دیگران آسیب برسانم. یا بخصوص اندیشه ای که می گوید همه همینطور هستند و اشکالی ندارد من هم مثل همه باشم و بسیاری از این اندیشه های رذیلتمندانه که در پوشش عرفان، معرفت و سیستم های معنوی یا فلسفی به ما نزدیک می شوند تا رنج ما از بیخودبودن و شوخی گرفتن زندگیمان ازبین ببرند و ما را در همین وضعیت بی اصول و بی شخصیت مثل "برگی در باد بدون چشیدن طعم حقیقی انسان بودن" نگه دارند.
اگر هم واقعا وضعیت بلندمرتبه ای وجود داشته باشد که انسان رها بودن از کل دنیا و بازیهایش را تجربه کند، که وجود دارد، آن وضعیت بعد از جدی گرفتن خود می آید. در مورد این در پست بعدی خواهم نوشت.
این سه جمله را از یاد نبر: نخست آزاد باش ( از دستورات بیرونی و همرنگ کردن خود با دیگران ) سپس خودت را جدی بگیر ( با اصول درونی خودت شخصیتت را بساز ) و بعد آرام شو ( دم را غنیمت بشمار و حرص بازیهای دنیا را نخور )