شاگردان عزیز،مربیان محترم
من در میان اسامی خاص به نام سیاوش علاقه مخصوصی دارم دارم. از این نام دلپذیر خاطره ای خوش در خاطرم مانده است در گوش من، در گوش جان من این کلمه ی کوتاه سه بخشی اثر موسیقی دارد .شما داستان سیاوش شاهکار معروف فردوسی طوسی راحتماً خوانده و یا شنیده اید شاید من از این داستان نیز تاثیر پذیرفته ام ولی در اینجا از سیاوش دیگری سخن می گویم و این سیاوش کمتر از هیچ یک از پهلوان های شاهنامه نیست.
این پهلوان از طایفه عرب برخاسته است و چنان که می دانید عرب یکی از طوایف پنجگانه ایل خمسه است سه چهار سال پیش گروهی از جوانان عرب که گذشته از فارسی به زبان عربی هم متکلم بودند ماموریت دادم که به خوزستان بروند و قبایل عرب زبان خطه دشت میشان و سوسنگرد را باسواد کنند .سرپرستی این گروه را به راهنمای دلسوز و همکار شایسته آم غلامرضا توکلی سپردم.
چنان که میدانید من سالیانه از همه مدارس عشایری فارس و کشور دیدن میکنم و زمستان پارسال بار دیگر عازم خوزستان شدم به اهواز رسیدم تا توکلی در انتظارم دقیقه شماری می کند به سوی سوسنگرد به حرکت در آمدیم ،معلمان آن سامان نیز چشم درراهم بودند.
در قیافه سرپرست مدارس آثار نگرانی مختصری احساس می شد. گمان کردم که کارهایش درخشان نیست و از دیدار من ناخشنود است. چنین نبود. او در کنارم نشست و پیش راندیم. هنگامی که به هفت فرسنگی سوسنگرد رسیدیم، در آبادی کوچکی به اشارهی
توکلی ماشین ما متوقف شد عده ای از کارگزاران شهر سوسنگرد و. در میان آنان فرماندار، رئيس شهربانی، رئیس ژاندارمری و گروهی و دیگر به استقبال آمده بودند. نگرانی راهنمای مدارس از این بابت بود. . من از این قبیل تشریفات پرهیز می کردم. وقتم را می گرفت. مدیون می شدم. ادای دین دشوار بود. در کارها وقفه حاصل می شد.) پیاده شدم و با بهترین کلمات و عباراتی که در اختیار داشتم.
ادای احترام کردم و همه با هم در چندین ماشین به سوی شهر روان شدیم شهر ضیافت باشکوهی برایم برپا بود. من از این همه محبت متحیر بودم. چنین راه و رسمی در کار من نبود ،من جاه و مقامی درخور چنین بزرگداشتی نداشتم. کم کم کاشف به عمل آمد و معلوم شد که این بزرگواران به شدت مجذوب فعالیت معلمان عشایری خودمان شده اند. و راهنمای آموزش عشایری را واداشته اند تا یکی از معلمان خود را برای تدریس فرزندان آنان در نزدیکی شهر مستقر کند! توکلی انعطاف و نرمش نشان داده بود و به خواسته ی زمامداران شهر تن در داده بود. غريب ولایت بود. از عهده ی اصرارها برنیامده بود و اکنون همگی از ناراحتی و مخالفت من در هراس بودند و می خواستند مأخوذ به حیایم کنند) و دلم را به دست آورند. من از این مواضعه و قرار و مدار بی خبر بودم و به هر حال ناچار به موافقت شدم.
من در عمق وجودم از این جریان و از این همه محبت و مهربانی شادمان بودم. روزی چند در منطقه ماندم و مثل همیشه همه ی بچه های مدارس را آزمودم. پیشرفت ها حیرت انگیز بود. زبان شیرین فارسی بر عربی غلبه کرده بود. کودکان عرب زبان متن ها و اشعار نغز فارسی را چنان شيوا می خواندند که دلی در سینه ای نمی ماند. کار از قدیمیها گذشته به شعر نو نیز پرداخته بودند. پسری شعر سهراب سپهری و دختری قطعه ای از آثار فروغ فرخزاد را چنان خواند که آب از دیده ها گرفت.
پیشرفت ها آن چنان و شهرت کار در حدی بود که استاندار خوزستان نیز با هلی کوپتر به سوسنگرد فرود آمد و ساعاتی چند به جمع ما پیوست.
دوستان و عزیزان
معلمان طوایف خمسه در خوزستان از عهده ی چنین خدمتی برآمده و همه بینندگان را غرق شگفتی کردند، در کسب این احترام همه ی اموزکاران مباهات همهی آموزگاران سهیم و شریک بودند.در میان آنان حتی یک نفر را که از سطح خوب و خیلی خوب
پایین تر باشد نیافتم حالا دارم به جان مطلب می رسم. در میان این گروه فداکار، آموزگار جوانی بود که دل و جانم را بیش از دیگران در اختیار گرفت. او جوانی بود به نام سیاوش بیژنی. دبستانش را دیدم و آزمودم. عالی بود. یکی از دانش آموزان او طفل ده ساله ی کم بضاعتی بود که شکل و شمایل ناجوری داشت. لب شکری بود. لب هایش به شکل وحشتناکی شکافته بود و از وسط آنها سه دندان تیز مثل سه نشتر برنده بیرون زده بود. نمی شد به چهره اش نگریست.
پهلوان جوان ما، سیاوش به این کودک بدمنظر مهر بیشتری ورزیده بود. درسهایش همه درخشان بود. هنگام ترک دبستان سیاوش از من خواست نامه ای به استاندار بنویسم تا طفل معصوم را به اهواز ببرد و به وسیله ی جراحان پلاستیک معالجه اش کند. نامهی گرمی نوشتم و به دستش دادم
دو سه ماه بیش نگذشت. ایام عید فرا رسید. گرفتاری ما در ایام عید فراوان بود. آموزگاران دورافتاده از اکناف کشور به شیراز می آمدند تا حقوق های خود را بگیرند و پس از ماه ها دوری و فراق به زیارت پدرها و مادرها بروند. سیاوش هم یکی از آنان بود ولی او نمی توانست به دیدار خانواده برود. آزاد نبود. کودک لب شکری را همراه داشت. استاندار خوزستان به فریادش نرسیده بود. پسرک را با زحمت و مشقت نزد من آورده بود
فصل نامساعدی بود. بیمارستان ها و پزشک ها درگیر تعطیلات عید بودند. راهی نبود جز آنکه کودک به خوزستان باز گردد و پس از پایان سال تحصیلی به شیراز مراجعت کند. سیاوش مهربان و دلسوز بار دیگر طفل بیچاره را بر دوش گرفت و به خانه و کاشانه رساند.
اواخر خرداد بود که باز سیاوش و شاگردش وارد اطاق من شدند. هر دو را برداشتم و به بیمارستان رساندم، بیمارستانی که جراح متخصص پلاستیک داشت. کار جراحی کمتر از سه هفته طول کشید.
سیاوش آمد و بچه را به دیدارم آورد .شناختی نبود .چهره ای زیبا و دوست داشتنی به هم زده بود.
دوستان عزیز، شاگردان و مربیان محترم
آیا به من حق نمیدهید که در میان اسامی خاص به اسم نازنین سیاوش علاقه ی مخصوص داشته باشم؟ دوستان عزیز، دانش آموزان دانشسراو مربیان محترم، امروز را روز سیاوش بنامیم. دانشسرا صندوق پست دارد. آدرس سیاوش مشخص است، من از رئیس بزرگوار دانشسرا خواهش کرده ام که کاغذ و پاکت و تمبر پست در اختیار همه بگذارد. به سیاوش نامه بنویسید. او را نامه باران کنید. برگ گل لای نامه هایتان بگذارید.
سیاوش را گل باران کنید ))
تهیه کننده:ایوب خرم