طلوع، تنها برخاستن خورشید نیست. طلوع، رهایی است؛ باز شدن مشت بستهی شب بر آسمان، گریختن تاریکی از خلوتِ دشت، و انعکاس نفس گرمِ هستی بر رخِ یخ زده جهان.
آنگاه که آسمان از سیاهی خسته میشود و ستارگان یکییکی چشم فرو میبندند، نخی نازک از نور، بیصدا از افق بالا میخزد. گویی خداوند، پردهای از سکوت را با سوزن خورشید میدوزد به جان صبح.
در آن لحظه، جهان برای ثانیهای نفس نمیکشد. پرندگان هنوز در دل خواباند، برگها از شبنم سنگیناند، و آدمی هنوز در مرز میان رویا و واقعیت قدم میزند. اما نور، بیهیاهو، همهچیز را بیدار میکند؛
با ظرافتِ انگشتان مادری که کودک خود را از خواب میرباید، با مهربانیای که نه فریاد میزند و نه میترساند فقط هست. و همین بودن، همین حضور آرام، کافیست تا قلب زمان تپیدن آغاز کند.
طلوع، شعریست بیکلمه. یک بوسهی خاموش بر پیشانی جهان. هر پرتو، انگار قولی دوبارست از زندگی، که هنوز هم میتوان برخاست، قدم زد، نفس کشید، عاشق شد.
و خورشید، همانطور که آرام میآید، انگار هر بار از نو متولد میشود؛ از رحم شب، از تاریکی مطلق، از نیستی. و این یعنی امید، یعنی بازگشت، یعنی اینکه هیچ شبی آنقدر طولانی نیست که صبح نشود.