ویرگول
ورودثبت نام
3tayesh
3tayeshمینویسم تا شاید کمتر فکروخیال کنم😄
3tayesh
3tayesh
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

اونجور که گذشت

از شروع چنگ چند روز میگذره؟

پنج روز ؟ ده روز؟ پونزده روز؟

نمیدونم البته که مهمم نیست برام همین که اخبار و حواشیش و دنبال نمیکنم سلامت روانیم تا حدودی در امنیته🫠

اما شبی که شروع شد رو یادمه یع ربع چهار بود که مبینا اولین خبرو خوند خوابگاه بودم همه بچه ها تو شوک بودن و نگران از این که نکنه اتفاقی واسه خانوادشون افتاده باشه تا خود ظهر هر کدوم از بچه ها خبر میخوند

همون روز عصر برگشتم خونه اما فرداش عصر بازم برگشتم خوابگاه چون تولد مبینا بود به بهانه ی اینکه میریم خونه با شقایق از خوابگاه زدیم بیرون رفتیم کیک و گل و کادو گرفتیم ساعت ۱۰شب برگشتیم خوابگاه یکی از اتاقای اسکانو گرفتیم دوباره اون صداها شروع شد و هر ان میترسیدیم یکیش بخوره به خوابگاه اما فقط خندیدیم به این روزا به امید اینکه میگذره،صبر کردیم تا اینکه ۱بریم اتاقو حسابی سوپرایز بشه البته که هم شد،عکسامونو گرفتیم کیک خوردیم و خوابیدیم،فردا که بیدار شدیم اوضاع بهتر که نشده بود هیچ بدترم شده بود

فرداش جو اتاق به اندازه ای بد شد که با وجود اینکه خبر تعطیلی نیومده بود هر کدوم از بچه ها شروع کرد به بستن چمدونم منم عصر برگشتم خونه با بچه ها خداحافظی کردم به امید اینکه هفته بعد میبینمشون اما حالا مثل اینکه هفته بعدی وجود نداره😄👋🏻

پی نوشت:اینجا مینویسم تا شاید ذهنم خالی بشه

خوابگاهشروع
۱۱
۴
3tayesh
3tayesh
مینویسم تا شاید کمتر فکروخیال کنم😄
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید