حالا که بعد گذشت سه روز که وسایلمو جمع کردم و برای همیشه برگشتم خونه به گذشته نگاه میکنم به روز اولی که روی پله جلوی اتاق۴۰۱Aنشستم و گریه کردم برای بودن توی اون محیط،اما حالا گریه میکنم برای رفتن
نشد درست و حسابی از همه خداحافظی کنم و تشکر کنم برای بودنشون و خاطراتی که باهم ساختیم
بغضی رو گلوم سنگینی میکنه و دلتنگی مانع زندگی توی زمان حال میشه
یاد اون جمله میوفتم شما مگه چند نفر بودین که کل زندگیمو پر کرده بودین دلم برای همه تنگ میشه دلم برای بچه های قدیم تنگ میشه که ازشون خیلی دلخورم
دلم برای بچه های جدید تنگ میشه با اینکه اونقدرا نمیشناسمشون
منو برگردونین به مهر۱۴۰۱🫠