ویرگول
ورودثبت نام
میترااکبری
میترااکبری
میترااکبری
میترااکبری
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

داستان عشق من و او بر اساس واقعیت

شاهین و مونا
شاهین و مونا

اینک شب است و تاریکی،اینک غم است و درد فراق دردی که درمان ندارد از چه بگویم تا دلم آرام گیرد چونان در کودکی ام غرق شده ام که انگار زمان ایستاده است ومن در میان ساعت ها معلق شده ام نمیدانم چه کنم تا آرام گیرم با که سخن گویم چون بگویم،با قلم آشنایم با سطر سطر کاغذ هم دوست یار دیرینه آمده ام تا با تو آرام گیرم.

بیاد داری چه شب ها اشک ریختیم،شادی کردیم دلم برای تمام روز های باهم بودنمان تنگ شده است آنقدر که دیگر نمیدانم کجایم به دنبال چه هستم، به دنبال که هستم امشب چونان در قلبم آشوب شده است که نمیدانم در این لحظه که هستم، بگذار تمام دلتنگی هایم را برایت بگویم که چقدر احساس تنهایی می کنم احساس غریبی است سنگینی اش را بر روی قلبم احساس می کنم چنان در فکر فرو رفته ام که انگار سال هاست کشتی طوفان زده ام به گل نشسته است.

داستان ما از تابستان سال 1390در یک اتاق کوچکی که بوی کاه گل و پنجره کوچیکی که نور از لابه لای شیشه های رنگی اش به داخل اتاق می تابید شروع شد مشغول بازی کردن بودیم من اون موقع یه دختر بچه 10ساله بودم که فقط دنبال بازی گوشی کردن بودم همینطور که داشتیم بازی می کردیم دستمو گرفت منو کشوند سمت خودش یه چیزای آروم تو گوشم زم زمه می کرد منم متوجه نمی شدم با صدای نسبتا بلند گفتم چی گفتی میشه یه بار دیگه تکرار کنی اونم دوباره تکرار کرد، گفت من دوست دارم توپی که تو دستم بودو انداختم زمین از اونجا فرار کردم و به سمت خونه خالم رفتم .......

عشق واقعیاحساساتوابستگیتنهاییدرد دوری
۵
۱
میترااکبری
میترااکبری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید