ویرگول
ورودثبت نام
محمد باباجانی
محمد باباجانینمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
محمد باباجانی
محمد باباجانی
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

گره خورده و متصل به آخرین امید

انگار این رشته‌ها، یه روزی الیاف یه درخت بودن…
درختی که کلاغا روش لونه کرده بودن، خاطره ساخته بودن، سر و صدا می‌کردن…
اما حالا که کلاغا رفتن، یا شاید برگشتن…
رشته‌ها دارن از هم دل می‌کنن،
هر کدوم یه طرفی رو نشونه گرفتن،
یه طرف آسمون، یه طرف هیچ‌کجا.
یه جداییِ بی‌صدا، اما سنگین.

وسط این همه رشته که خودشونو رها کردن،
یه دونه‌شون هنوز مقاومت می‌کنه.
معلوم نیست چرا…
شاید چون بی‌خیال نشده،
شاید چون هنوز به اون روزایی فکر می‌کنه که همه‌شون یکی بودن،
که تنه درخت بودن، محکم، به‌هم‌وصله.

اون رشته‌ی آخر داره جون می‌کنه،
با همه‌ی ناتوانیاش،
با همه‌ی ضعفش،
فقط واسه اینکه نذاره اون طناب پاره شه…
نذاره دو تا چیز، دو تا دنیا،
از هم جدا شن.

اون رشته‌ی آخر، قهرمان قصه‌ست…
نه چون قویه، چون هنوز باور داره.
باور داره به چیزی که یه روزی معنا داشت، حتی اگه الان داره از هم می‌پاشه.

شاید اون رشته‌ی آخر، خیلی از ماها باشیم تو داستان زندگی‌مون…
ماهایی که وسط فشارا، وسط دل‌کندنا،
هنوز داریم یه‌جوری سرپا می‌مونیم.

با اینکه چشممون به کلاغاست…
با اینکه ته دلمون می‌دونیم رفتن، یعنی پایان…
ولی باز داریم می‌کشیم، صبر می‌کنیم، درد می‌خوریم…
فقط برای اینکه شاید… فقط شاید،
بتونیم اون دو تا دنیای جداشده رو یه کم دیگه کنار هم نگه داریم.

شاید یه روزی، کلاغا دوباره برگردن…
و ما هنوز اونجاییم.
گره‌خورده، خسته…
ولی هنوز پاره نشدیم.

تفسیردیدگاهتصورداستان
۶
۲
محمد باباجانی
محمد باباجانی
نمی‌نویسم برای دیده شدن؛ می‌نویسم تا چیزی ازم بمونه وقتی خودم دیگه نیستم. اینجا، واژه‌هامو مثل جنازه دفن می‌کنم… آروم، بی‌صدا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید