مثل هر زمان دیگری توی کافه نشسته بودم و منتظر بودم چاییام سرد شود. هوا تازه داشت به خودش سرما میگرفت و باد ضعیفی سعی داشت برگهای زردرنگ را از روی درختان جمع کند، هرچند موفق نمیشد.
به افراد حاضر در کافه نگاه کردم. دو جوان که تازه از مدرسه برگشته و کنار شیشه کافه ایستاده بودند. با شجاعتی دو سیگار بر لبهایشان داشتند و فندکشان را آتش میزدند، انگار که آن آتش به آنها نیروی قدرت میداد.
دختر و پسری در درون کافه روبروی هم در حالیکه دستهایشان را در دست هم گذاشته بودند، نگاهی پر از حرص و التماس به همدیگر میکردند، از آن نگاهها که میگفت: من تو را با تمام وجودم میخواهم!
از آن کافه خیلی خوشم میآمد چون محل الهامهایم در زندگی بود. هر کاری که میخواستم بکنم، قبلش آنجا میرفتم و همیشه روی صندلیهای بیرون کافه مینشستم چون به من احساس خالصی میداد. صندلیهای بیرون، برخلاف صندلیهای داخل، از چوب هستند، نه از چرم و فلز، و آدم احساس میکند بیشتر به طبیعت نزدیک است – حداقل برای من چنین است. میزهای بیرون شامل ردیفهای چوبی هستند که به واسطه میخهایی که در پوست و گوشتشان رفته به هم متصل شدهاند، در حالی که میزهای داخل همگی فلزی هستند.
و مهمترین خصیصه آن کافه این است که بر سر چهارراهی قرار دارد و میتوان راحتتر به درختهای پارک آن طرف نگاه کرد.
در حالی منتظر رفیقم بودم، مادری را دیدم که در حال بردن پسرش به مدرسه یا لوازمالتحریر فروشی بود. توی راه با تشر به پسرش میگفت: «از دست تو چکار کنم ذلیل مرده؟ چرا مدادت رو فراموش کردی؟» بچه هم گریه میکرد. انگار که میخواست مشقهایش را بنویسد و همان لحظه یادش آمده بود که مدادهایش را گم کرده است و این موضوع را به مادرش گفته بود. به نظرم مادرش خیلی داشت واکنش بیش از اندازه نشان میداد.
خاطرهای که انگار همانجا در کمین نشسته بود، به روی سرم سرازیر شد:
مادرم که هر روز بعدازظهر من را به خاطر فراموش کردن چیزی دعوا و سرزنش میکرد و میگفت: «خوبه که خودتو جا نمیذاری!»
در همان حین که در خاطراتم شناور شده بودم، صدای رفیقم، متین، من را از غرق شدن نجات داد.
متین از آن رفیقهایی است که سالیان کنارم بوده، چه در خوشیها و چه در غمها، و به همین دلیل خیلی دوستش دارم. ولی به خاطر اینکه یک سال پشت کنکور ماند، یک سال از من دیرتر وارد دانشگاه شد و به همین دلیل بعد از من قرار است دفاع کند. او از من به خاطر موضوع تحقیقات کمی مشورت خواست – در واقع بچه حساسی است، یک سال تا دفاع وقت دارد ولی میخواهد که کارش شسته و رفته ارائه شود.
حدود یک ساعت فقط درباره کار تحقیقاتی متین صحبت کردیم و بعد از آن تصمیم گرفتیم به سمت خانههایمان برویم، چونکه من فردا قرار بود درباره رساله خودم دفاع کنم و میخواستم به ذهنم کمی استراحت بدهم.
توی مسیر دانشگاه، همان فکر دیروزی ذهنم را درگیر کرده بود. دیروز از زمانی که با متین خداحافظی کردم تا آخر شب که بخوابم، به این فکر میکردم که فردا چطور دفاعم را شروع کنم؟
توی ماشین به این فکر کردم که درباره متین با همه صحبت کنم و بگویم که چگونه او در تلاش است که به یک پایاننامه برسد... ولی به نظرم جالب نبود چون یک جورایی خودخواهی میشد و این مفهوم را میرساند که من خیلی مغرور هستم به مقالهام. پس این موضوع را از ذهنم راندم.
بعد از فکر بیشتر، به این نتیجه رسیدم که شاید جالب باشد درباره کنکور صحبت کنم. همانطور که داشتم ریسک این موضوع را برای شروع کردن صحبتم بررسی میکردم، دیدم که پارکینگ دانشگاه را رد کردهام.
به سمت یکی از کوچهها برگشتم. وقت این که آن همه مسافت را برگردم، نداشتم؛ پس در یکی از کوچهها پارک کردم و کولهام را روی دوشم انداختم و با سرعت به سمت دانشگاه روانه شدم.
وقتی وارد سالن شدم، اول هول کردم ولی با اعتماد به نفس به سمت جایگاه ارائه رفتم و با غرور لپتاپم را با دانگل به سیستم دانشگاه وصل کردم.
مادرم، پدرم، متین، و بقیه دوستانم و حتی برخی از استادان آمده بودند تا ارائه من را ببینند.
به صفحه لپتاپم نگاهی انداختم؛ میخواستم هر چه سریعتر ارائهام را شروع کنم ولی به خودم گفتم بذار با همان موضوع بیربط شروع کنم که مجلس کمی گرم شود.
قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، یاد خاطره دیروز افتادم. آن زن و پسرش. پس حرفم را چنین شروع کردم:
«دیروز توی یکی از کافهها مشغول سرو چایی بودم و در حالی که منتظر یکی از دوستان بودم، مادر و پسری را دیدم که در حال رد شدن از خیابان هستند و مادر...»
مکثی کوتاه کردم و با لحنی که ته آن صدای خنده معلوم بود، ادامه دادم:
«در همان بین یاد این موضوع افتادم که خودم وقتی وسیلهای را در مدرسه جا میگذاشتم، دیالوگی را از مادرم میشنیدم که فکر کنم همه حضار در دیالوگ با من همخاطره باشند.»
چشمی بین جمعیت چرخاندم و دیدم که همگی لبخندی بر لب دارند. از آن لبخندها که نشاندهنده یادآوری خاطرات خودشان از مدرسه است.
«و آن دیالوگ چیزی نیست جز مواظب باش خودتو جا نگذاری!»
همه جمعیت همراه من خندیدند و در آن لحظه بود که یک حقیقت تلخ به سمت من شلیک شد: جدی خودتو جا نگذاشتی؟
وقتی آن سوال قلب من را شکافت، به جای اینکه حالم خوب شود، آنچنان حالم بد شد که نتوانستم خودم را نگه دارم و از ته قلبم زدم زیر گریه.
من آن لحظه را ندیدم که حاضران چه واکنشی نشان دادند، اما دوستم میگفت که همگی متعجبانه من را نگاه میکردند و میخواستند دلیل آن اشکهایم را بدانند.
از همگان عذرخواهی کردم بابت اینکه نمیتوانم ادامه بدهم و با بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، آمدم پایین.
ما میخندیدیم و فکر میکردیم نمیشود خودمان را جا بگذاریم! بزرگ که شدیم، بارها و بارها یک قسمت از خودمان را جا گذاشتیم؛ توی یک کافه، توی یک خیابان، توی یک خاطره یا حتی یکی از ابر دود هایی که از سیگارمان جاری شد...
پایان.