در یک عصر پاییزی، وقتی که برگهای زرد و قرمز در باد میرقصیدند، الیسا به کنار دریاچه رفت. این مکان همیشه به او آرامش میداد، اما امروز احساس خاصی داشت. بر روی نیمکت چوبی نشسته بود و در افکارش غرق شده بود.
ناگهان، مردی با کلاهی خاکی و چهرهای آشنا به او نزدیک شد. او همیشه با همان کلاه در اینجا مینشست و به دریاچه نگاه میکرد. الیسا چندین بار او را دیده بود، اما هرگز صحبت نکرده بود. مرد به آرامی گفت: "آیا اینجا هنوز یادگاری از روزهای خوب هست؟"
الیسا متعجب شد و جواب داد: "یادگاری؟ چه یادگاری؟"
مرد لبخند زد و گفت: "من همیشه اینجا میآیم تا یاد روزهایی که با کسی که دوستش داشتم، در کنار این دریاچه گذراندم، زنده بمانم."
الیسا با خود فکر کرد که شاید این مکان، جایی است که همه ما میتوانیم به یاد عزیزانمان بنشینیم و خاطرات را زنده نگهداریم. او به مرد نگاهی کرد و گفت: "بله، اینجا هنوز یادگاری از روزهای خوب هست."
مرد از جا برخاست و با لبخندی شاداب به او نگاه کرد. وقتی که دور شد، الیسا به دریاچه نگاه کرد و در دلش حس آرامش و امیدی تازه پیدا کرد.
پایان.