با شادی برگشته بود، اما خانه خالی از سکنه بود؛ انگار سالهاست که هیچکس به آن رسیدگی نکرده است. به همسرش نامه زده بود که در حال برگشتن است، ولی جوابی نیامده بود. به هر حال، ناامید نشد. به سمت یخچال رفت و یک لیوان آب برای خودش ریخت.
به اتاقها رفت و دید که هیچ لباسی در آنها نیست. ترسی آرامآرام از اعماق وجودش بالا میآمد و بر احساس شادیاش چیره میشد. وقتی میان همقطارانش بود، خیلی معمولی به نظر میآمد که زنی شوهرش را ترک کند یا اینکه نامه طلاق به او برسد. معمولاً زنها برای شوهرشان اینقدر (آن هم ۴ سال!) صبر نمیکردند. اما از روز اول تا همین دو هفته پیش، تمام همقطاران به او حسادت میکردند؛ چراکه هر روز از سمت همسرش نامههایی دریافت میکرد. به همین خاطر، همیشه مغرور بود، چون همسرش او را اینقدر دوست داشت.
حدوداً دو هفته پیش بود که نامهها قطع شدند و دیگر خبری از همسرش نبود. فرقی هم نمیکرد که چقدر برایش نامه بنویسد؛ به هر حال، همسرش جوابی نمیداد. همیشه به خودش دلداری میداد که شاید همسرش حوصله ندارد یا اینکه شاید سرش شلوغ است (هرچه نباشد، تهران که شهر کوچکی نیست!)، ولی باز هم خبری نشد. حدوداً هفته پیش بود که بالاخره به او اجازه دادند برگردد. در راه خیلی اشتیاق داشت.
در حالی که روی کاناپه نشسته بود و این فکرها را چندین بار با خودش مرور میکرد، صدای زنگ در مثل یک تیر هوا را شکافت. تیری که ترکشهایش از جنس صدا بود و قلب را با سرعتی باور نکردنی به لرزه درمیآورد.
هر قدمی که برمیداشت، دستش شلتر میشد و قلبش با سرعت و قدرت بیشتری به دیواره سینهاش میکوبید. دوست داشت که همسرش الآن اینجا بود و به جای آن درد جانکاه، به سینهاش تکیه داده بود؛ یا حتی با مشتهای کوچکش، به جای قلبش، به سینه او ضربه میزد. اما انگار چرخ روزگار نمیخواست که چنین باشد!
(با خود تکرار میکرد که شاید همسرش باشد، اما از داخل، از جایی در اعماق وجودش، میدانست که خبر بدی در راه است. حس ششمش فعال شده بود، ولی نمیخواست قبولش کند!)
از بیرون پنجرههای خاکگرفته که نیاز به یک گردگیری حسابی داشتند، صدای گنجشکها میآمد، اما پنجرههای قلدر مانع رسیدن آن سمفونی بینظیر به داخل خانه میشدند. صدای هیاهوی بچهها به کوچهها جان میداد و رنگی که پاییز از درختها گرفته بود را تا حد خوبی جبران میکرد. اما باز هم سردیای در کل کوچه احساس میشد (شاید همان سردیای که زمزمههای شروع زمستان بود...).
وقتی دست چپش به دستگیره خورد تا آن را باز کند، نیمنگاهی به بیرون پنجره انداخت. گنجشکها را دید که روی سیم برق ایستاده بودند. به آن سوی افق زل زده بودند و انگار که در آن رنگ خونین آسمان گیر افتاده بودند و نمیتوانستند از آن فرار کنند. موقع غروب خورشید هر دل گرفتهای به آن نگاه میکند؛ هر دل گرفتهای دوست دارد فقط بخشی از آن باشد. برای عاشقان دلگیر، غروب جمعه بهترین زمان برای خیره شدن به افقی است که آفتاب از آن به سمت دوردستها پرواز میکند و میرود. هر عاشقی میداند که هر پرتوی غروب، کشندهتر از یک تیر کلاشینکف است و هر جنگرفتهای هنگام غروب انتظار عشقش را میکشد!
دستگیره را کشید و هنگامیکه در را باز کرد، بدنش کم مانده بود خالی و روی زمین غش کند. لیوانی که در دست راستش تلو تلو میخورد را روی لبه میز گذاشت. اما از بد روزگار، لیوان به زمین افتاد و شکست؛ ولی مدت زمان رسیدن آن قطره به زمین بینهایت طول کشید (البته برای رضا کمی بیشتر از بینهایت!). مثل رنگی بود که همهجا را پر کرده و بر هر قسمت از خانه نقش و نگاری بر جای گذاشته و کل خانه را به شیشه آغشته کرده بود.
رضا با چشمانی درشتشده به امین نگاه میکرد. امین، برادر زن رضا، در حالی که لباس مشکی پوشیده بود و عکس خواهرش را که نواری سیاه بر گوشهاش زده بودند در دست داشت، به رضا نزدیک شد که مبادا کار احمقانهای بکند.
رضا هیچ کار احمقانهای نکرد، جز اینکه تمام شیشههایی که از اعتراض به این ناجوانمردی روی زمین پخش شده بودند را با رنگ قرمز خونش تزیین کرد.
شیشهها مدام پای سالم رضا را خونین میکردند، اما آنقدر درد در ناحیه سینهاش نهفته بود و آنقدر ناباوری در وجودش به او فشار میآورد که از احساس خفگی دنبال یک پناهگاه میگشت. آرزویش آن لحظه فقط این بود که: «کاش خیلی وقت پیش یکی از دشمنان با کلاش او را کشته بود یا اتفاقی یکی از قدمهایش میشد آخرین قدم زندگیاش». اما زمان اینقدر کند نمیگذشت. زمان عذابآور سخت شده بود. او تمام لحظات را با یاد و خاطره همسرش سپری کرده بود، ولی الآن هیچ چیزی نداشت که بخواهد با آن مرگ نیکا را سپری کند.
با دست و پا افتاد میان شیشهها و خرده شیشههایی که الآن دیگر قرمز شده بودند. اشک از چشمانش جاری میشد. امین کنارش زانو زد و به رضا نگاه کرد. آن دست مصنوعی، آن پای مصنوعی، و الآن هم آن قلب مصنوعی! امین جنگ نرفته بود، ولی طبق چیزهایی که از پدر مرحومش دیده بود، میدانست که جنگ همهچیز را تغییر میدهد. به رضا هشدار داده بود.
کاش میشد به قلم رضا داستان خودش را خواند، کاش... حیف که مدتهاست از جنگ دست راستش را از دست داده، ولی آن زمستان سرد و سخت هیچوقت در قلبش به اتمام نرسیده...
پایان.