🦋
دوستی دارم که زندگی را طبق اصول خاصی میگذراند، روزهایش شبیه ادویههای غذایی است که هیچگاه نتوانستم تشخیصشان دهم.
او از تمام شدن میترسد.
باور نداشت لباس پنج سال پیشش، قرار نیست مثل روز اول باشد. هرروز پود پودهای لباس زمستانیش را میکند. پشمهای لباسی که حالا شلوار مشکیش را خاکستری کرده بود را با چشمانی ریزبین تمیز میکرد.
شاکی بود، از اینکه «چرا لباسم اینجوری شده.». همیشه از همین لفظ استفاده میکرد. انگار که گذر زمان و کهنگی در ذهنش جای نداشتند.
مراقب بود. همیشه کابینتها را بررسی میکرد. جاادویهایها را پیش از خالی شدن پر میکرد. به محض آنکه مقدار چوب دارچینش نصف میشد، آن را در لیست خریدش مینوشت.
دیدههایم تمام نشدنیاند.
مثلا آخر نان پیتزایش را نمیخورد، یا همیشه بیخیال قلپ آخر آب لیوان میشد.
معتقد بود خوشمزه نیست.
میزی تمیز گوشهٔ اتاقش داشت که محل سکونت خوراکیهای نصفهاش بود.
بیسکوییت و کشک بیات داشت. آدامسهایی که شاید از نظر سفتی، با سنگ رقابت میکردند.
اما مسئله این است که سلسله قوانینش، به دوستی و روابط هم قابل تعمیم است.
کم پیش میآمد با کسی قطع ارتباط کند. همیشه تعدادی از دوستانش، حالش را میپرسیدند، حتی کسانی که چندان دلِ خوشی ازشان نداشت.
گاهی فکر میکنم، ذهنم درگیر این میشود که آیا من هم یکی از همان دوستانش هستم؟
سخت غمانگیز است، دوست کسی باشی که دوست تو نیست.
او نصفه نیمهای است. نمیدانم، شاید زندگی را هم کامل نمیچشد.
گاهی به بار سنگین روی دوشش فکر میکنم. به آن همه کتابهای نصفهٔ توی طاقچه.
آیا قصد دارد روزی تمام این تهماندهها را زندگی کند؟
پانتهآ روزبه
آیدی چنل تلگرام من: pnta_rh@