پانتهآ·۳ ماه پیشکتابِ تومیخواهم کتابت باشم تا در جیبت جا شوم.میخواهم کتابت باشم تا با چشمانت مرا بخوانی.میخواهم کتابت باشم تا گنجینهٔ کلمات جدیدت شوم.میخواهم ک…
پانتهآ·۳ ماه پیشغولِ ناپیداملال.وضعیتی که این روزها، گلویمان را رها نمیکند. حالتی غیرقابل توصیف، اما ملموس.گاهی آن را با خواهر دوقلویش، غم، اشتباه میگیریم، اما او…
پانتهآ·۳ ماه پیشآتشفشانِ حرفهافکر میکردیم بیمحلیهایمان، اشکها و اخمهایمان میتوانند حرف باشند. همیشه منتظر بودیم کسی آنهارا از چشمانمان بخواند. اما اشتباه میکردیم.…
پانتهآ·۳ ماه پیشدیوارِ توقعاتنگاهی به اطراف میاندازم. به دیوار مدور و بی پنجرهای که در منظمترین حالت ممکن، آجر به آجر ساختهام خیره میشوم.چند روزی است تنفسهایم سطح…
پانتهآ·۴ ماه پیشمنم همینطورمدتی کوتاه، شاهد بخشی از زندگیِ دوستی بودم که دورانی سخت را میگذراند. ناخن هایش تقریبا تمام شده بودند، چند هفته یکبار در کلاسها حاضر میش…
پانتهآ·۴ ماه پیشچسبِ زمانتنها زمان مرا درک میکند، هیچگاه دستانم را رها نکرد، مواقعی که شاد بودم، با من میدوید و میپرید، و گاهی حتی از فرط خوشحالی، از من سبقت می…