یک هفته از تابستان رویایی اش میگذشت که با حقیقتی بیپرده رو به رو شد.
تقریبا برای همه، بهترین روز های سال، روز های تعطیل هستند، زمان هایی که همه فارغ از هر مسئولیتی، صرفا از بودنْ لذت میبرند. هریک به روش خود.
اما انگار برای او متفاوت بود. برخی دوستانش، برنامه های تفریحی مفصلی چیده بودند و گروهی از آنها بخور و بخواب را ترجیح داده بودند. اما او چه برنامه ای داشت؟
از دوران کودکی، در تعطیلات احساس میکرد بدبخت ترین موجود زنده است. چون در زندگی اش، قانونی نانوشته داشت. اینکه باید همیشه کاری برای انجام دادن داشته باشد، کاری که پس از گذر از ذره بینش، مفید به حساب بیاید.
از قفسهٔ آهنیِ کنج اتاق، که از برادرش به او رسیده بود، دفتر خاطراتش را برمیدارد. هنوز مثل روز اول برگه های سفید زیادی دارد.
پس از نیم ساعت، هنوز مداد کوتاهش، چیزی روی برگه ننوشته است. از خودش میپرسد: «از کدام خاطره ام بنویسم؟ بجز خاطره های بازی های زنگ ورزش، چیزی به ذهنم نمیآید».
با ناراحتی، دفترش را کنار میگذارد، به تخت کهنهاش پناه میبرد و با خیالِ دنیای آرمانیاش، به خواب میرود.
«حافظهٔ فقرا از حافظهٔ ثروتمندان کممایهتر است، در مکان مرجع های کمتری دارد چون فقرا محل زندگی خود را کمتر ترک میکنند، در زمان هم با آن زندگی یکنواخت و تیره مرجع های کمتری دارد». (آلبر کامو)
____________________
🦋چنل تلگرام من: pnta_rh@