چالش اثبات علمی گلهای باخ
مقدمه: اعتراف به چالش
من بیش از ده سال است که با سیستم درمانی گلهای باخ زندگی و کار کردهام. در این مسیر، بارها دیدهام که چطور یک «گل» ساده، توانسته گره یک الگوی عاطفی بسیار پیچیده را باز کند. من کاملاً مطمئنم که این روش کار میکند؛ تجربه من، و تحولات شگفتانگیزی که در گروههای مختلف این روش درمانی دیده ام، قویترین سند و مدرک من هستند.
اما در جلسات حرفهای، در هر مکالمهای با جامعه دانشگاهی، یک پرسش بزرگ و سخت مثل یک سد جلوی ماست: «شواهد معتبر و قابل اندازهگیری شما دقیقاً کجاست؟»
اینجاست که مدلهای عمیقتر روانشناسی (مانند رویکرد یونگ و سیستم باخ)، در دنیای شواهد-محور (Evidence-Based)، به راحتی برچسب «شبهعلم» میخورند. این یک تناقض دردناک برای هر کسی است که با تمام وجود به این حوزه باور دارد و نتیجهاش را با چشم دیده است.
۲. قلب چالش: تفاوت زبانها
مشکل اصلی، بیارزش بودن یافتههای این روش نیست؛ مشکل ما ابزارهای سنجش است.
دانشگاه به دنبال متغیرهای کمی، دادههای جمعیتمحور و مکانیسمهای فیزیولوژیک شفاف است. در مقابل، گلهای باخ، روانشناسی تحلیلی یونگ، و حتی انرژیدرمانی، بر سه محور اصلی سوار هستند که به این سادگیها زیر ذرهبین دانشگاهی جای نمیگیرند:
یک. فردیت در برابر جمعیت: درمان باخ کاملاً بر انتخاب فردی متمرکز است. هر کس بر اساس وضعیت روانی دقیق خود، ترکیبی منحصربهفرد از گلها را دریافت میکند. در حالی که آمار، برای معتبر بودن، دنبال نتایج همسان در یک گروه بزرگ میگردد. این «فردگرایی عمیق» سیستم درمانی بچ به شکل اساسی، مدل تحقیق استاندارد (RCT) را به چالش میکشد.
دو. نماد در برابر فیزیک: مکانیسم عملکرد روش بچ در سطح «معنایی، عاطفی و انرژیایی» تعریف میشود؛ مثلاً «حمل کردن بار عاطفی دیگران». اما دانشگاه میخواهد پاسخ را در سطح شیمی، نورون یا هورمون پیدا کند. ما باید بتوانیم این دو زبان را به هم ترجمه کنیم.
۳. استراتژی رو به جلو: پلی که باید بسازیم اگر واقعاً میخواهیم سیستمهایی مثل گلهای باخ به رسمیت علمی برسند، باید هوشمندانهتر عمل کنیم. ما نباید روش تحقیق دانشگاه را انکار کنیم، بلکه باید آن را در خدمت اثبات این روش بی بدیل به کار بگیریم.
نقشه راه سه مرحلهای برای اثبات کارآیی: ترجمه زبان احساس به زبان آمار
۱. تغییر تمرکز به فیزیولوژی قابل اندازهگیری: فعلاً نباید دنبال اثبات مستقیم «انرژی» باشیم. مثلا بیاییم تأثیر این روش را روی شاخصهای فیزیولوژیک استرس بررسی کنیم؛ مثلاً اندازهگیری سطح کورتیزول، HRV (تغییرپذیری ضربان قلب) و شاخصهای معتبر اضطراب فیزیکی. ما باید نشان دهیم که «تنظیم احساس» به شکلی عینی و قابل اندازهگیری بر بدن اثر میگذارد.
۲. استانداردسازی روانسنجی: باید از مقیاسهای معتبر و استاندارد روانشناسی (مثل مقیاسهای رسمی سنجش اضطراب یا خشم) استفاده کنیم. این مقیاسها میتوانند نتایج تجربیات فردی را به دادههای کمی و آماری تبدیل کنند. این کلید ارتباط با دانشگاه است.
۳. چارچوب PNI (روانعصبایمنیشناسی): تحقیقات خود را زیر چتر مدل پذیرفتهشده «PNI» تعریف کنیم. به عبارت دیگر، ثابت کنیم که مداخله عاطفی ما، از طریق تنظیم سیستم عصبی، بر سیستم ایمنی و در نتیجه سلامت عمومی فرد اثر میگذارد. این یک چارچوب علمی قابل قبول برای کارهای ما فراهم میکند.
۴. پایانبندی : ساختن این پل ارتباطی، به سادگی یک مقاله نیست. این کار نیازمند منابع مالی جدی، همکاری آکادمیک و جسارت پژوهشی است.
تجربه عملی و دادههایی که من در طول سالها کار از مطالعه و کار کردن با این روش دیده ام و افراد بسیار زیاد درمانگر در این حوزه، یک گنجینهٔ ارزشمند است که باید هرچه سریعتر وارد روند دانشگاهی شود. من کاملاً برای این کار آمادهام، اما این مسیر به تنهایی طی نمیشود.
نظر شما چیست؟
آیا دانشگاهها، محققان یا سازمانهای پژوهشی را میشناسید که مایل باشند در این مسیر پرچالش و هیجانانگیز با من همکاری کنند؟
آیا منابع یا بنیادهایی را میشناسید که به تحقیقاتی که در نقطهٔ تلاقی علومی مثل روش بچ و یونگ و اندازهگیری فیزیولوژیک قرار دارند، کمک مالی کنند؟
به جای اینکه وقتمان را صرف بحث بر سر برچسب «شبهعلم» کنیم، بیایید با هم روشی پیدا کنیم که «ارزش حقیقی» این سیستم را اندازهگیری کرده و آن را به دنیای علم هدیه دهیم.
#طب_مکمل #پژوهش_آکادمیک #روانشناسی_یونگ #گلهای_باخ #تحقیق_و_توسعه