کجا بودی نویسنده ی ابرها؟ :»
گمونم گوشه ی اتاقم گم شده بودم، یا زیر پتوم، یا پشت میر تحریرم، یه جا اون ته ته ته دنیا که برمیگردی و میبینی اول مسیر معلوم نیست، از همون جاها که مه دورتو گرفته!
ولی من از اون جا خوباش بودم!
من گم نشده بودم، رفتم خودمو پیدا کردم برگشتم!
پست تیزهوشانو یادتون میاد؟ گفتم چقد استرس دارم، گفتم از تیزهوشان خوشم نمیاد؟ خب، قبول شدم. چه حسی داره بری بخونی و ببینی اونقدم سخت نبودا! گفتم که، من رفتم خودمو پیدا کردمو اومدم، 10 مهر رسیدم به ویرگول خاک خورده و یه فوت روی صفحه هاش کردمو گفتم سلام خانوم ویرگول! خانوم ویرگول من شمارو یادم نرفته بود، من خودمو یادم رفته بود خانوم ویرگول. ولی الان اینجام. الان کنار شمام خانوم ویرگول.
خانوم ویرگول ولی، نمیدونم قراره چجوری استقبال کنه از کاربری که بعد شیش ماه رسیده و گفته سلااام دوباره!
نویسنده ابر ها همون پشت مشتا بود، پشت سرت، زیر پاهات، توی جیب شلوارت، توی جیب کوله پشتیت. کف خیابونا بودم! شایدم زیر کولر خونه! رفتم دنیاگردی، تازه، فهمیدم اونجوریام نیست که هیچ جا خونه ادم نشه، حداقل برای من، برای نویسنده ابر ها، اینطوری نبود.
آخه، یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده و یه سریال بعضی وقتا خونه ادم میشن، بعضی وقتام یه کتاب، یه آدم، یه جمله، یه کلمه.
ولی خب حالا دیگه برگشتم خانوم ویرگول. خانوم ویرگول بهم بگو خوش اومدم؟ بخدا اگه نگی، میرم دوباره شیش ماه گم و گور میشم.
نیشخند-
خب پس الان باید چی بگم؟
گمون نکنم خداحافظی کلمه ی خوبی باشه، آخه من تازه اومدم که دوباره بنویسم! میدونی چیه؟
سلام!