وقتی مدیر مدرسه داشت از افسردگی و ناامیدی بچه های مدرسه اش ساعت ها صحبت میکرد حرف های اورا باور نکردم.شاید ناامید بودند،ولی افسرده که نه.مگر اصلا یک بچه چه چیزی از دنیای اطرافش میفهمید؟!مطمئن بودم انها چیزی بیش از کمبود توجه نداشتند.ان بچه ها دوست دارند در مرکز دید باشند.
با این حال سری تکان دادم و قولی دادم که تمام تلاشم را به عنوان یک مشاور برای بچه های مدرسه اش انجام دهم.ان مدیر لبخندی زد و گفت که از من ممنون است و بعد با زیر چشم های پف کرده اش،در حالی که چشمانش را می مالید مرا رها کرد و به طرف دفترش رفت.معاونش که کمی منگ میزد مرا به طرف اولین کلاسی برد که وقت مشاوره گروهی داشتند.معلمشان را خبر کرد که درس را متوقف کند و بعد مقنعه صاف کنان و با لبخندی برایم ارزوی موفقیت کرد.
کلاس گرفته ای بود.پرده هارا کشیده بودند و همه شان فرو رفته در انبوه کاپشن و لباس فرم گشادشان کلاه های بزرگشان را تا ته جلو کشیده و با چشمان خسته به زن قدبلندی که رو به رویشان ایستاده بود زل زده بودند.حتی صدای پچ پچی نمی امد،همه شان محتاطانه و با تنفر دور از هم نشسته بودند،اگر صندلی شان دونفره بود،با تمام توان از هم دور شده بودند.نظرم کمی درباره حرف های مدیرشان عوض شد.سعی کردم خوشحال و شاداب به نظر برسم.
کیفم را گذاشتم روی میز معلمشان و رفتم وسط کلاس:<<سلاممم چطورین بچه ها؟من مهسام..مهسا جون،مهسا خانوم..هرچی خوااستین صدام کنین!حالتون چطوره این چندوقته؟کسی هست بخواد از حال و هواش برام حرف بزنه؟>>.
حتی یک نفر از کل ان کلاس 30 و خورده ای نفره دستش را بالا نبرد.مثل اینکه ان مدیر جو نمیداد و واقعا تمام بچه های مدرسه اش بی دوق و ساکت بودند.لبخند کوچکی زدم:<<نه؟مثل اینکه هنوز علاقه ای ندارین.خب چطوره خودم بگم؟زمستونا من یه احساس زمستونی ای بهم دست میده،دلم میخواد هیچ کاری انجام ندم بجز خوش گذروندن و انجام کارهای مورد علاقم!شما بچه ها سریال دوست دارین؟عزیزم،تویی که هودی قرمز بلند داری،سریال چیا میبینی؟!>>
دختر سرش را بالا اورد و نگاهی انداخت.از سر جایش بلند نشد،بلکه پچ پچ کرد.چیزی نمیبینم دیگه.این را گفت.سر تکان دادم.
<<بچه ها میدونین من چرا اینجام؟!که به شما کمک کنم.من یه مشاورم ولی نه برای افسرده ها یا روانی ها...اینجا نیستم که شمارو درمان کنم.اینجام که کمک کنم خودتونو پیدا کنین.الان خیلیی دوره حساسیه و ما باید مراقب خودمون باشیم و به خودمون اهمیت بدیم.میدونم سخته.حتی فشار هایی که خود مدرسه وارد میکنه خیلی کارو سخت تر میکنه.میدونم از خودتون می پرسین واسه ی چی باید ادامه بدین اصلا؟منم اینجام که کمک کنم دلیل خودتونو پیدا کنین.هر ادمی به یه دلیلی افریده شده.اینجاست که کاری انجام بده.شما قطعا زمانی خوشحال بودین نه؟مثلا وقتی 6 ساله بودین خیلی خوشحال تر و شاداب تر از حالاتون بودین.ولی به مرور زمان گرفته تر و غمگین تر شدین.چون اون دلیل از یادتون رفت یا شاید اصلا حس کردین اون دلیل دلیل درستی نبوده.حالام اینجاییم که یه دلیل جدید بسازیم یا دلیل های قبلیمونو به یاد بیاریم.حالا یه بار دیگه میپرسم.حالتون چطوره بچه ها؟ً!>>
<<خوب نیستم.>>
یک صدا بود که از ته کلاس می امد.قبل از اینکه ان صدا را پیدا کنم صداهای مختلف از گوشه های کلاس بلند شد.خوب نیستم!خوب نیستم!هر که به جای من بود این را نه یک پیشرفت بلکه یک پسرفت اعلام میکرد.اما باید بدانید که بروز احساسات اولین مرحله یک درمان جدی است.انها هیچکدام تا به حال جرئت بیان چیزی که احساس میکردند پیدا نکرده بودند.و اما حالا هجوم صداهایی که میگفت در دلشان چه حس میشود...
یک ماه بعد
هجوم خنده بچه ها!
لبخندی زدم تا اینکه صدای زنگ پایان تایم به گوشم رسید.کیفم را برداشتم.
<<بچه ها یه لحظه گوش کنین..>>
68 عدد گوش تیز شد تا صدای من را بشنود.
<<این اخرین جلسه ما بوده.خیلی از زمانی که باهم گذروندیم خوشحالم.و خوشحالم که تونستم کمکتون کنم دلیلتون رو برای ادامه دادن پیدا کنید.یک ماه رو باهم گدروندیم و حالا که کارم اینجا تموم شده به یه مدرسه دیگه میرم که بچه هاش درست مثل شما به کمک نیاز دارن..>>
بچه ها در سکوتی ناشی از شوک فرو رفتند.حتی خودم هم به این بچه ها وابسته شده بودم،اما خب.یکی از انها شروع به شکایت کرد و چندتا شروع به گریه..
<<نه نه نههه!گریه اصلااا!بچه ها اگه دوست دارین خوشحالم کنین هیچوفت یادتون نره که خودتونو بروز بدین و هرازگاهی اون دلیلو تو ذهنتون مرور کنین.خیلی دوستون دارم.شمارم رو دارین.من گوش شنوام.زنگ دیگه خورده هااا...>>
ان کلاس 34 نفره که مثل خانه ام شده بود ترک کردم.فکر میکنم تلخ ترین و سخت ترین ترک کردن زندگی ام بود....
میدونم پایان جالبی نداشت ولی قول دادم هرروز باید یه چیزی بنویسم.