ویرگول
ورودثبت نام
آسمون؛
آسمون؛
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

تحت فشار شدید

کتاب بعدی را باز کرد. با سردرگمی در میان صفحات گشت. حتی آنقدر تمرکز نداشت که بتواند صفحه را پیدا کند و پنج دقیقه ای بود که میان صفحات 55 و 67 میگشت تا صفحه ی 86 را پیدا کند.

دست از کار کشید و مشغول ماساژ دادن شقیقه هایش شد. سرش خیلی درد میکرد. خیلی خیلی درد میکرد. ولی هنوز خیلی از کارهایش مانده بودند. فرداباز هم امتحان داشت. کل هفته امتحان داشت. ازاول سال هر روز امتحان داشت و او تحت فشار شدید بود. که البته باعث میشد مدام موقع محکم ورق زدن صفحات کتاب هایش را پاره کند و سعی به وانمود کردن عادی بودن اوضاع بکند. همیشه میدانست چطور.

فقط باید یک لبخند گل و گشاد میزدی و میگفتی:«آره، عالیم رفیق!».

بعد باور میکردند و در سرعت نور ناپدید میشدند. دوباره او بود و کتاب هایش، او بود و ورق های پاره ی چسب خورده اش، او بود و سردرد هایش. یک نفس عمیق کشید. همان کاری که همیشه میکرد. ولی همیشه جواب نمیداد. گاهی بیشتر به گلویش فشار می آورد. بعد باید نفسش را حبس میکرد.

ولی او باز هم نفس عمیق میکشید.

گاهی فکر میکرد چطور یک جمله میتواند انقدر آزار دهنده باشد.

«اگه بیشتر درس نخونی ارزشی نداری.»

«خانوم...»

بعد بغضش شکست و او قدم های بلندی را که برای فرار برداشت به یاد می آورد. کل زنگ را در یکی از اتاقک های بدبوی دستشویی گذراند، هر چند اشک هایش بیشتر بودند.

چند روز بعد معلم با لبخندی بزرگ برایش دست زد.

«آفرین! آفرین! 20 شدی! خیلی پیشرفت کردی.. عالی بود!»

و او با یک لبخند کج و کوله برگه ی امتحانش را گرفت و بعدا، مچاله اش کرد.

او مچاله اش کرد.

همان موقع که معلم جلوی کلاس ایستاد، به چند نفر تذکر داد و گفت:«ناراحت نشین، ببینین الان به زمانی تذکر دادم چقدر پیشرفت کرده!»

آن روز هم گریه کرد.

ب

امتحانکتابدردآزار دهنده
رنگ آبی آسمون برای پر کردن جوهر خودکار بیک؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید