سر خودکارو گاز زدم، انگشتمو کشیدم رو نوشته های رنگی و خط عجق وجقم که کل صفحه دفترو پر کرده بود. زیست؟ زیست! هوا گرم بود،خیلی زیاد. آفتاب راست از پنجره میومد و میخورد بهم،دست میکشیدم به موهام،چتریام داغ شده بودن.خودکارا دست همه بچه ها میچرخید و روی صفحه تاب میخورد،کلاس ساکت و صدای معلم زیست و تکون خوردن موس و پاورپوینت،تنها دلیل نخوابیدن من!
چشماش صاف رو من میرفت و میومد،انگار میگفت آسمان حواسم بهت هست..انگار میگفت آسمان بخوابی میبینمت.سرتو نذار رو میز،من دارم میبینمت،من حواسم هست،من همینجام.انگار میگفتم باشه خانوم.انگار چشمامو باز میذاشتم حتی اگه مغزم تو خلسه بود و گوشم فقط صدای آبو میشنید،انگار به خودت بیای و ببینی داری غرق میشی و با یه نفس نفس کوچیک برگردی به همون نیمکت ناراحت ردیف چهارم.
فقط بیدار موندن سخت نیست،زندگی کردن هم سخته وقتی چشمات همش به ساعت باشه.
زنگ که خورد تا کمر رفتم تو کیفم که فقط یه چیزی بکشم بیرون و بخورم،سرم داشت گیج میرفت،حالت تهوع گرفته بودم.دستمو گرفتم جلو افتابی که میخواست هرجور شده بتابه،میخواست بگه آسمان من همینجام،حواسم بهت هست،نخواب.
زنگ دینی که شد بدجور رفتم تو فکر که نخوابم،اخه صدها نفر زیر گوشم زمزمه میکردن.آسمان من اینجام،دارم میبینمت،نخواب.چرت و پرت طبق معمول زیاد میگفت،تهش پرید و گفت چقد نقش ما تو جامعه مهمه و چقدر نسل اینده به ما نیاز دارن.
یه نگاه کردم به دفتر زیست که از زنگ قبل هنوز باز بود و جون جمع کردنشو نداشتم،رنگاشو دیدم،خط عجیب غریبمو دیدم.میخواستم بلند شم بگم اخه خانوم،ته تهش،رنگای دنیا بدون من تغییری نمیکنه.همه میگن بزار یه دو روز از مدرسه بگذره بعد برو با کل مدرسه دوست شو،ماشالا چه اجتماعی هستی،برونگرایی،چه ارتباط اجتماعی خوبی داری.ولی حقیقتش فکر نکنم ته تهش رنگی از دنیاشون کم شه وقتی من نباشم.اخه من میخواستم یه اوازی بشم که تو گوش همه ست،زیر زبون همه ست،میخواستم کتابی بشم که اسمش توی ذهن همه ست،میخواستم کلمه ای بشم که نوزاد ها باهاش به حرف میومدن.رفتم همچین تو جامعه که همه ریختنو گفتن چقد خوب که با همه اوکیی!چجوری انقد راحت دوست میشی و ارتباط میگیری؟
اخه تهش چی؟ به من خوب میگذره،اجتماعی بودن خوبه.ولی چه فایده که تهش رنگای دنیا همونه.حداقل یکی دیگه بلند میشه و میگه من تنهایی دوست دارم چون ارامش داره،منم نگاش میکنم و با خودم میگم شاید حتی اون بیشتر از من با نبودنش رنگای دنیارو تغییر بده،هرچی بیشتر باشی،اهمیتت کمتره.یکی تنها میشینه و هم ارامش داره هم مردم نگاش میکنن و با اینکه رد میشن هر بار که دوباره ببینش با خودشون میگن این همونیه که یه بار دیدیمش.این همونیه که دوبار دیدیمش.ولی من دور و بر ادمام و رو ته صدای خودمم،دست خودمم نیست،شخصیت خودم همینجوریه که با همه مردم سریع ارتباط دوستی و اشنایی بگیرم،ولی من ته تهش اون اهنگی نمیشم که تو گوش همست،میشم صدای بوق ماشینا،میشم صدای کلاغ.
چون هیچکس به این صداها گوش نمیده،فقط اونارو میشنوه.