«الو؟»
صدای پیرزن پشت خط به وضوح به گوش نمیرسید،ولی در حدی که افسر پلیس،جان اسلیتر بتواند آن را تشخیص دهد خوب بود.پس افسر اسلیتر گوشی تلفن را به گوشش چسباند و همین طور که کاغذ های یک پرونده را با انگشت های فرزش مرتب میکرد پاسخ داد:«چه کمکی از دستم بر میاد؟» صدای پیرزن بعد چند ثانیه مکث از سیم های تلفن عبور کرد و به گوش جان رسید:«سلام،من توی خیابون اَشِر زندگی میکنم.از خونه ی همسایه بغلیم مدام داره صدای جیغ میاد،به نظر میاد یه بازی ساده باشه اما داره مزاحمت ایجاد میکنه..»جان با دقت گوشی را به گوشش فشار داد و چشمش را از کاغذ های پرونده برداشت تا نگاهی به افسر دیگری که رو به رویش ایستاده بود بیندازد.خودکاری از جامدادی روی میز قاپید و کاغذی برداشت:«لطفا دوباره اسم و آدرستون رو تکرار کنید.ما مامور هامون رو میفرستیم..»
سیندی بطری های نوشابه و آبجو را با دقت از توی یخچال برداشت و همینطور که آنها را روی میز آشپزخانه میگذاشت با پا ضربه ای به در یخچال زد تا بسته شود.بطری ها 10-11 تایی میشدند،چون تعدادشان پنج نفر بود،موقع خرید بیشتر از حالت معمول برداشته بود..نیک دیروز مشتی به هوا پرت کرده بود و داد زده بود:«میخوایم تو خونه ی سیندی بترکونیم!» و سیندی هم نمیخواست "ترکاندن" دوستانش را خراب کند،حتی اگر مجبور بود پول زیادی خرج کند.
دوباره بطری ها را از روی میز آشپزخانه برداشت و به طرف هال رفت،جایی که دوستانش خودشان را روی کاناپه ها ولو کرده بودند و با چشم های از حدقه بیرون زده و دقت کامل،مسابقه بیسبالی که تلوزیون پخش می کرد دنبال می کردند.سیندی بطری ها را روی میز گذاشت و کف یکی از بطری ها را هم به میز کوبید،تا با صدایی که ایجاد می کرد توجه دوستانش را جلب کند:«حداقل این یه روز که اینجایین اون مسابقه احمقانه رو ول کنید!»
اِلی،جف،نیک و نیت.چهار تا از بهترین دوستانش که حالا توی هال نشسته بودند.اِلی موهای کوتاه مشکی رنگی داشت که تا بالای شانه هایش می رسیدند و چتری هایش هم همیشه نه آنقدری بلند بودند که بتوانی از آن ها ایراد بگیری و نه آنقدری کوتاه که بتوانی چشم هایش را ببینی.این خاصیت اِلی بود،دختری بود که همیشه یک چیزی در ظاهرش اشتباه به نظر میرسید و اعصابت را خرد میکرد،ولی هیچوقت نمیتوانستی تشخیص دهی چه چیزی.برای همین اِلی همیشه توسط معلم ها به میزهای آخر کلاس فرستاده میشد،تا جلوی چشمشان نباشد و اعصابشان را خرد نکند،و خودش هم از این موضوع کاملا راضی بود.
جِف از آن پسر های عصبی بود که آماده اند اشتباه کنی تا دوتا بخوابانند توی گوشت.موهای خیلی کوتاه فرفری داشت که انگار به کف کله اش چسبیده بودند،و رنگشان هم کرده بود،ولی رنگ مویش خراب شده بود و رنگی بین نارنجی و کرم در آمده بود که تشخیص موهایش از کف سرش را سخت میکرد.همین اعصابش را خراب تر هم کرده بود و چندتایی دعوا با پسرهای کلاس که موهایش را مسخره کرده بودند برایش ساخته بود.بعد از آن قضیه دیگر کسی جرئت نمیکرد موهایش را مسخره کند،ولی هنوز هم همه،حتی سیندی توی دل بهش میخندیدند.
نِیک بچه معروف بود،البته از نظر چهره توی مدرسه خیلی پسرهای بهتر هم پیدا میشدند،ولی نیک به خاطر مدل مو،پول بی پایان و اخلاق جذابش معروف شده بود و عده ای طرفدار دور خودش داشت.سیندی هم دوره ای از نیک خوشش میامد،ولی بعد که با او دوست شد،فهمید در زندگی واقعی نه موهایش آنقدر جذابند و نه اخلاقش.تنها چیز جذاب پایدار در مورد نیک پولش بود که آن هم به درد خودش میخورد،چون همه میدانستند که در مورد استفاده از آن محدودیت دارد و رابطه اش با بابایش هم شکرآب است.
نِیت خیلی مرموز بود.از آن پسرها بود که برای دوست شدن چند ماهی زمان نیاز داشت.چشم هایش هم بی نهایت میترساندت،آبی یخی که تا عمق وجودت مثل نیزه فرو میرفت.نه،اتفاقا نه از نظر زیبا بودن یا جذاب بودن،دقیقا از نحوه ی بد،چشم هایش وقتی نگاهت میکردند باعث میشدند دلپیچه بگیری و حس کنی او تک تک راز های زندگی ات را میداند.سیندی هنوز جرئت نداشت با او چشم توی چشم شود،ولی اگر نگاهش نمیکرد مشکل دیگری پیش نمی آمد.نیت قبل دوستی واقعا نچسب به نظر می آمد،ولی اگر دوست میشد میتوانست خیلی آدم باحالی باشد.
و در آخر سیندی،عادی ترین توی این جمع.سیندی هیچ وقت دختری نبود که توی چشم باشد.موهایش قهوه ای و بلند بودند و هیچوقت هم دوست نداشت زمان زیادی برای درست کردنشان بگذارد و فقط بالا می بستشان.نمره هایش متوسط بودند و هیچ معلمی هم تا به حال زیاد متوجه حضورش نشده بود.سیندی یک جورهایی خارج از این جمع 5 نفره،نامرئی بود و هیچ کس به وجودش اهمیت خاصی نمیداد،مگر در حد چند کلمه صحبت حین زنگ ناهار.
نیک با خنده ی شیطانی ای از روی کاناپه بلند شد و روی زمین،جلوی میز و کنار سیندی نشست و همین طور که یکی از بطری ها را باز میکرد،نگاهی به بقیه انداخت که دور میز مینشستند:«راستی،شنیدین که میگن..» آرام روی میز خم شد و بطری باز شده را به طرف سیندی هل داد:«اون یارو پسره که دو هفته بود نمیومد مدرسه و پدرمادرش میگفتن گم شده..پیداش کردن.»جف بطری خودش را باز کرد و نگاهی به نیک انداخت:«پیداش کردن؟حالا کدوم گوری بوده؟» بقیه هم سرشان را بالا آوردند تا جواب نیک را بشنوند.نیک شانه بالا انداخت و بطری خودش را باز کرد:«مرده.میگن یه هفته ام از مرگش گذشته.»
سکوت اتاق نشیمن را پر کرد.سیندی آرام سرش را پایین انداخت و به بطری اش زل زد تا دلشوره توی صورتش را مخفی کند.نیک تقریبا آدم مزخرفی بود،ولی هیچوقت بلوف نمیزد و این به این معنی بود که آن پسر واقعا مرده بود و دیگر هم قرار نبود بیاید مدرسه.مرگ چیز آسانی نبود.یا از پیش پا افتاده.اِلی با اخم کوچکی که مشخصا از زیر چتری هایش مشخص نبود به نیک نگاهی انداخت:«یعنی چی که مرده؟خب چرا؟اصلا کجا پیداش کردن؟» نیک شانه بالا انداخت:«مطمئنی میخوای بشنوی؟حال به هم زنه.میگن توی دستگاه تهویه مدرسه پیداش کردن.یادته این یه هفته چه بوی گندی میومد؟همه فکر میکردن به خاطر اون گندیه که بچه های سال بالایی توی کافه تریا زدن،ولی در واقع بوی جنازه ی اون یارو بود.وقتی پیداش کردن،یارو با سی ضربه چاقو کشته شده و یکی هم روش..دستشویی کرده.»
سیندی خنده ی عصبی و کوتاهی کرد و سرش را محکم تکان داد:«این خیلی..مسخرست.چرا یکی باید همچین کاری کنه؟» نیت با چشم های سرد همیشگی اش شانه بالا انداخت و به کاناپه پشتش تکیه داد:«به هر حال که حقش بود،اون پسره یه لجن به تمام عیار بود.حتی نمیتونم گنداشو بشمرم.» اِلی به بطری اش زل زد و آن را در دستش تکان داد:«ولی هر چقدر که کثافت بوده کی ازش انقدر کینه داشته که اینجوری کشتتش؟سی ضربه چاقو خودش شوخی نیست که تازه بعدشم روش خودشو خالی کرده!» این حرفش باعث شد جف خنده ی کوتاه و بی صدایی کند.نیک دوباره روی میز کمی به جلو خم شد و با لحن آرام و تقریبا هیجان زده ای گفت:«دقیقا سوال همینه،کی کشتتش؟و جوابی که من به این سوال میدم..» نیک به کاناپه پشت سرش تکیه داد و به بقیه که به او نگاه می کردند نگاه کرد:«کوپِر بارِن هیل.»
اتاق نشیمن برای بار دوم در سکوت فرو رفت،ولی این بار طولانی تر.سیندی با استرس به کف دست هایش زل زد و سعی کرد اسمی که شنیده بود از ذهنش پاک کند..کوپر.شاید تنها دانش آموزی که از سیندی هم نامرئی تر بود.شاید هم نه..چون وقتی درباره قربانی های قلدری در دبیرستان صحبت میکنید،قطعا اسم کوپر در بالای لیست میدرخشد.کوپر مورد قلدری قرار میگرفت،تقریبا در تمام روز هایی که به مدرسه می آمد.و هنوز هم میگیرد.و بیشترین ضربه ای که به کوپر وارد شده بود از طرف همین پسر مرده بود،کسی که از سرتاپای کوپر را مسخره میکرد،از موهای قهوه ای به یک طرف شانه شده تا عینک دایره ایش،و پول هایش را میگرفت و کتکش میزد و هر بلایی که میتوانست سرش بیاورد را انجام میداد.البته که او تنها قلدر کوپر نبود و بقیه هم اورا مسخره میکردند.و او هیچ کاری جز گریه نمیتوانست انجام بدهد.پسره ی بچه ننه.
نیت خنده ای کرد و نگاهی به نیک انداخت:«چی داری میگی؟داریم در مورد کوپر بارن هیل صحبت میکنیما،اون پسره حتی بلد نیست عینکش رو بده بالا و همیشه میاد تا نوک دماغش،بعد بره بزرگ ترین قلدرش رو با سی ضربه چاقو بکشه و بعدم روش..هوف!» اِلی سر تکان داد و نگاهی به سیندی و بعد به نیک انداخت:«نیت درست میگه..بعدم به هرحال اون پسر که تنها قلدر کوپر نبود..تا جایی که یادمه کل مدرسه حداقل یه بار کوپر رو اذیت کردن.حتی خود ما!من که موتورش رو اشتباهش با ماشینم له کردم و نیت هم روی سرتاپاش شیر ریخته و جف هم که همیشه وقتی سوژه دعوا نداشت اونو کتک میزد و پولشو میگرفت..خودت هم یبار وسط کلاس شلوارشو کشیدی پایین و همه غش غش بهش خندیدن..سیندی هم توی همه این کارا همراهمون بوده.» سیندی آرام سرش را پایین انداخت.جف بلند خندید و زد روی شانه ی نیک:«ایول پسر،یادمه اون روزو!وای،خیلی خنده دار بود..» نیک دهنش را باز کرد تا جوابی بدهد که صدای در زدن حرفش را قطع کرد.اِلی آرام چرخید و نگاهی به سیندی انداخت:«منتظر کسی بودی؟گفتی پدر و مادرت فردا صبح میان که..»
سیندی سر تکان داد:«درسته..اونا فردا صبح میان.شاید همسایه ست..میرم ببینم کیه.»
سیندی رفت و اِلی دوباره به طرف جمع چرخید:«اصلا بیاین این بحث مسخره رو فراموش کنیم..نیت،کارت های اونو رو آوردی؟» نیت از روی کاناپه پرید پایین و کنار اِلی و جف نشست و کارت هارا روی میز گذاشت.جف شروع به بر زدن کارت ها کرد..که صدای جیغی از سمت در همه شان را از جا پراند.
نیت اولین نفر بود.از جا بلند شد و سریع به طرف در دوید.اِلی پشت سرش راه افتاد و جف هم به دنبالش دوید،نیک همان جا ماند و زیر یک ملافه پنهان شد.نیت به طرف در رفت و سیندی را دید که جلوی چهارچوب در ایستاده بود..بدنش سرتا پا میلرزید و به بیرون در با چشم های از حدقه بیرون زده،زل زده بود.
نیت آرام به طرف سیندی رفت و دستش را روی شانه اش گذاشت.سیندی با جیغی از جا پرید و به پشت سرش نگاه کرد.نیت دستش را روی شانه هایش گذاشت تا ثابت نگهش دارد:«آروم!منم!چیشده؟» اِلی به آنها رسید و آرام به بیرون چهارچوب در نگاه کرد و بعد عقب عقب رفت:«نیت..یه جنازه ست.جنازه ی همسایه شونه.»جف تقریبا داد کشید:«گفتی چه کوفتیه؟!»نیت آرام چرخید و به بیرون در نگاه کرد و چهره اش را درهم کشید..اِلی درست میگفت.جنازه ی باد کرده ی یک زن بود..و خون ریخته شده اش داشت آرام آرام وارد خانه میشد.
جف به طرف در رفت و به جنازه نزدیک شد.اِلی هشدار داد:«انقدر نزدیکش نشو!بهش دست نزن!باید به پلیس زنگ بزنیم..» جف چرخید و با صدایی آرام گفت:«احمق بازی در نیار!واقعا نمیفهمی؟یه جنازه توی خونه سیندی ایه..اولین نفری که میگیرن ما 5 تاییم..ما مضنونیم!و بدتر از اون..خونش تازه ست..تازه داره از بدنش میاد بیرون..یعنی 5 دقیقه ام از قتلش نگذشته..» سیندی همینطور که می لرزید زمزمه کرد:«یعنی..قاتل..همین دور و بره..»
صدای فریاد نیک آخرین چیزی بود که سیندی قبل از بیهوش شدن از شدت اضطراب شنید.
نیک مرده بود.
و نه هر مردنی.نه چیزی مثل پریدن نوشیدنی توی گلو و خفه شدن.
نیت همینطور که سیندی را کول میکرد پشت سر بچه ها توی خانه حرکت کرد و بعد،جنازه نیک را توی حیاط پشتی دید.
لباس نداشت.
از یک درخت کنار کندوی زنبور آویزانش کرده بودند. و زنبور ها تقریبا بدنش را خورده بودند.
بدن برهنه اش که با طنابی بسته شده به دست هایش و شاخه درخت از درخت آویزان بود توسط زنبور ها کاملا خورده شده بود.تمام نقاط بدنش باد کرده بودند و به طرز حال به هم زنی متورم و قرمز_زرد شده بودند.
در حالی که مرده بود ولی چشم هایش باز بود..
اِلی جیغ کشید و به طرف در خروجی دوید.نیت دنبالش کرد و قبل از اینکه خارج شود از پشت یقه اش را گرفت و گوشه دیوار نگهش داشت:«اِلی!فکر کن!الان وقت فرار نیست!این یارو همین دور و بره..خونه امن ترین جاست..» اِلی جیغ کشید:«چی داری میگی نیت؟جنازه کوپر تو حیاط پشتیه!یارو دقیقا توی خونه ست!» صدای اِلی توی سر نیت اکو شد،درست قبل از اینکه صدای فریاد جف هر دویشان را به مرز جنون برساند.صدای پر از ترس،و درد،درد شدیدی که باعث شد چندین بار فریاد بکشد.
نیت به طرف حیاط پشتی دوید،ولی اِلی پشت سرش نیامد.اِلی فرار کرد،در خانه را باز کرد و کفش آل استارش را درست روی صورت زن مرده ی دم در گذاشت و دوید و فرار کرد،بدون اینکه به صورت له شده ی زن ذره ای فکر کند.نیت وارد حیاط پشتی شد و دید،جنازه ی بی جان جف..
لباس داشت،ولی پوست نداشت:)
پوست صورتش کنده شده بود و کنار جنازه اش افتاده بود.پوستش را به شکل اسکناس پول بزرگی کنده کاری کرده بودند.و با خون رنگش کرده بودند.
نیت توی این حیاط تنهای تنها بود.روی زانو افتاد و به دوتا جنازه ی رو به رویش که به شکل وحشتناکی کشته شده بودند نگاه کرد...به دوستانش..
افسر اسلیتر نمیتوانست هیچ کلمه ای به زبان بیاورد.همکار هایش هم همینطور.به پنج جنازه ی نوجوان هایی که توی حیاط پشتی افتاده بودند نگاه کرد و سعی کرد بفهمد چطور ممکن است کسی قادر به انجام دادن قتلی اینقدر وحشیانه باشد.
بعد توانست کلمه ای به زبان بیاورد.«اینجا..دقیقا..چه اتفاقی افتاده؟» افسر اسلیتر قتل های زیادی را دیده بود.از نوع و روش های مختلف.قتل هایی که بچه های 7 ساله انجام می دادند تا پیر های 90 ساله.میدانست یک آدم میتواند بر خلاف ظاهر و سنش بینهایت وحشی و آسیب دیده باشد.میدانست هرکاری از یک انسان برمیاید.ولی چیزی که داشت میدید فقط از پس یک حیوان بر می آمد.
همکارش فقط در سکوت کامل نتیجه ی آزمایش هایی که هویت اجساد را مشخص میکرد به او داد.افسر اسلیتر نگاهی به کاغذ انداخت..نیک مک گلدن.به جنازه ی آویزان شده به درخت نگاه کرد..برهنه،ملتهب،با رنگی بین قرمز و زرد،همچنان چند زنبور دورش می چرخیدند.چشم های وحشت زده اش هنوز باز بودند.انگار از او درخواست کمک میکردند.ولی دهانش بسته بود،انقدر محکم که انگار با نخی نامرئی دوخته شده بودند.حال به هم زن.
جف یوناسن.به جنازه ی کف زمین نگاه کرد.لباس هایش کامل و عادی بودند،ولی به جایش پوست نداشت.پوست صورتش کاملا وحشیانه کنده شده بود و کنار بدنش پهن شده بود.پوست صورتش را به شکل اسکناس پول کنده کاری و برش داده بودند و قسمت های سبز را با خون رنگ کرده بودند.نگاهی به صورتش انداخت..به بافت گوشت پر از خون و لختی که روی صورتش خودنمایی میکرد.حتی نمیتوانست چشم هایش را تشخیص دهد.احتمالا رویشان پر خون بود.حال به هم زن.
اِلی تولی.به جنازه ی روی زمین نگاه کرد،البته اگر حتی میشد جنازه صدایش کرد.به نظرش تقریبا یک مرده ی گمنام و بی جسد بود،چون از جسدش هم چیز زیادی نمانده بود.له شده.طبق تشخیص پلیس با موتور سه بار از رویش رد شده بودند.حالا از جنازه اش کمی پا و یک سر و کلی خون و دل و روده کف زمین باقی مانده بود.چشم هایش بسته بودند.بی حس.آرام.چتری هایش هنوز هم مرتب بودند،انگار که قاتل مرتبشان کرده باشد.حال به هم زن.
نیت بکمن.به جنازه ای که تقریبا کنار پایش افتاده بود نگاه کرد،چند تکه شده بود.تقریبا سه تکه.و خیلی منظم.از پایین زیر بغلش یک تکه شده بود و شکمش یک تکه و از شکم تا پایش هم یک تکه.از معده جدا شده اش مشخص بود قبل کشتنش تا حد مرگ بهش شیر خورانده اند،چون از معده اش شیر ریخته بود و کنار لبش هم پر شیر بود.حال به هم زن.
سیندی جانسون.افسر اسلیتر حتی نمیتوانست بیشتر از چند ثانیه به جنازه اش نگاه کند،چون هم پوستش را کنده بودند،هم سه تکه اش کرده بودند و بهش شیر خورانده بودند و هم برهنه در معرض زنبور ها گذاشته بودندش.هر سه تکه بدنش پر از التهاب به خاطر نیش زنبور ها بود و صورتش هم مثل جف بی پوست و به شکل اسکناس در آمده بود.بدن سه تکه،صورتی که گوشتش نمایان بود و التهاب حال به هم زن روی تمام پوستش.
افسر اسلیتر سعی کرد نفس بکشد.رویش را برگرداند ولی حس میکرد دارد خفه میشود.صحنه ای که دیده بود،هرگز از جلوی چشم هایش نرفت.
پارت یک-پارت های بعد هم وجود داره.