امروز هم مثل هر روز همان قهوه تکراری را نوشیدم که مزه مقوا میداد.
خانه بوی مرگ گرفته.بوی مرده.گرامافون لعنتی پشت هم همان اهنگ یک دقیقه ای را پخش میکند..دوباره و دوباره..ملودی اش در ذهنم حک شده.هر ثانیه در مغزم کوبیده میشود.گویی سرم فریاد میزند.
و من اینجا نشسته ام،روی کاناپه چرم قدیمی و پاره پاره که بوی قارچ یا حتی بوی سر شوره ای یک مرد پیر را میدهد.با چشم های خونین و چهره ای خشمگین زل زده ام به ساعت و از دست عقربه هایی که همیشه از ساعت خوشی من عقب ترند خسته ام ، گویی که سر کودکی پنج ساله فریاد بزنم و اورا سرزنش کنم. لیوان قهوه ام را مدام پر میکنم با اینکه مزه خوشی ندارد.
هوا را بو میکشم.نمی دانم این بوی چیست،بوی نا که تمام خانه را گرفته.انگار چشمانم را سوزانده ام.لیوان قهوه برای هفدهمین بار پر میشود.حتی نمیدانم کدام دستانی لیوانم را پر میکنند و من داغ داغ ان را سر میکشم زیرا درد شکسته شدن از درد سوزش زبانم بسیار بیشتر است،آه،لعنت.لعنت و هزاران لعنت.مرا جاودانه کردی،دختر!اما به چه قیمتی؟مرا برگردان،خودت را برگردان،تکه های شکسته خودم را به من برگردان تا به هم بچسبم و تورا در اغوش بگیرم.
مردم از من میپرسند:چه اتفاقی افتاده؟و من نمی دانم از گیسوان بلندت بگویم و یا از چشمان عمیقت که باید از سقوط در ان ها ترسید.مشکلم تو هستی،مشکلم وجود تو و عطر موهای بلندت که حالا با بی رحمی انها را بریده ای است.چگونه توانستی چنین بی رحمانه قیچی را به موهایت بگیری و تمام تونل های به هم پیچیده را ببری؟همان تونل هایی را میگویم که وقتی در اغوشت میخوابیدم صدای سوت قطاررا از دلش میشنیدم و حاضر بودم قسم بخورم ولی تو فکر میکردی این یک شوخی است.لعنت به تو.لعنت به من.
و من هنوز به دستگیره خراشیده شده در زل میزنم و ارزو میکنم که کاش روزی چرخیده شدنش را ببینم و تو را با تمام وجود حس کنم که در 5 سال ازگار دوباره به خانه پا می گذاری.من ارزو نخواهم کرد،دختر!من انتظار خواهم کشید تا زمانی که خودت متوجه عشق صادقانه و خالصانه من شوی.
من ارزو نخواهم کرد.من در مقابل ستاره ها به زانو در نخواهم امد تا با تمام وجود التماسشان کنم.من گل های سرخ را به جای تو بغل نخواهم گرفت،لعنتی،اشک هایم دارند دوباره سرازیر میشوند!من فقط منتظر میمانم و زل میزنم.زل میزنم به در و چوب خراشیده شده اش.شاید که تو بیایی.
نویسنده ابرها با گودرت وارد صحنه شد!