اگه بخوام از "من" بگم..
به احتمال زیاد از بسکتبال شروع میکنم.یعنی یکشنبه و سه شنبه ها،ساعت سه و نیم تا 5،بعد مدرسه بلافاصله با ماشین میرم دم در باشگاه.همیشه توی سالن صدای خنده و پچ پچ میاد.قبل سانس ما بدمینتون ای ها میان،(صادقانه اصلا از بدمینتون ای ها خوشم نمیاد.اصولا خیلی لوس و بچه ان ولی خب خوب هم بینشون پیدا میشه)که خیلی هم روی سانسشون حساسن و اگه 5 دقیقه مونده به 3 و نیم بری توی سالن مربیشون سرت عربده میکشه و دستش رو مثل پرچم تکون میده تا گورتو گم کنی و بری بیرون.برای همینه که هممون توی راهروی پشت سالن که به نوعی رختکن سالنه،کف زمین میشینیم و کیفامونو میزاریم روی پامون و شروع میکنیم به ور رفتن با گوشی یا حرف زدن با بقیه تا سانس مقدس بدمینتون تموم بشه.راهرو متاسفانه یکم تنگه،برای همین حین نشستن باید هزار باری پاتو جمع کنی تا بقیه رد شن و اگه کسی باشی که رد میشی،فقط کافیه یکم حواست جمع نباشه و کفش نایک نوی یه نفر رو محکم لگد کنی (متاسفانه برای خودم پیشش اومد.انگار میخواست با چشماش بخورتم)
البته اگه من باشم هم همچین نگاهی به طرف میکنم،به خصوص اگه آل استار هام پام باشن.یا لباس نو.من اصولا روی لباس هام خیلی حساسم..برای همین هیچوقت نتونستم از بارون لذت ببرم،جز چندباری که فرم مدرسه تنم بود و خب کی به لباس فرم آشغال مدرسه اهمیت میده؟برای همین دست دوستامو میگرفتم و توی حیاط بزرگ مدرسه زیر بارون تا میتونستم میدویدم.یه بار هم خواهرم منو دید..و چشماشو چرخوند:«تو واقعا دیوونه ای.» خب البته که در واقع منظورش اینه که «اصلا شباهت نداریم». که حقیقته.من هیچوقت هیچ شباهتی با خانواده ام نداشتم.خانواده ی من همشون به شدت درونگرا و فراری از هر ارتباطی با مردم یا بیرون رفتن و بودن توی جامعه ان..و من اینجام،آسمانی که هیچ شباهتی با خانواده اش نداره.من از حرف زدن و لمس کردن آدم ها خوشم میاد،از شنیدن داستانشون و گاهی حتی کشیدن و نوشتن یه سناریو برای خودشون و کراشاشون.اصولا به هیچ وجه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که داستان زندگیمو برای یه آدم رندوم که پنج دقیقه ست دیدم تعریف نکنم.من هیچوقت مشکلی برای دوست پیدا کردن نداشته ام،برای همینه که از تغییر نمیترسم و براش حتی ذوق هم دارم.و خانواده ام اینو میدونن،برای همینه که زیاد نمیتونیم همو درک کنیم،ولی به هرحال که همو دوست داریم و از نظرم همینشم کافیه.
در واقع اگه بخوایم برگردیم به چیزی که داشتم ازش میگفتم،یعنی لذت بردن از بارون،زیاد هم از بارون خوشم نمیاد.در واقع زمستون و پاییز زیادی برای من عذابن،به هیچ وجه نمیتونم تاریک شدن زود به زود هوا و سرما و برف و بارون و وایب سرد و افسرده کننده ای که داره رو تحمل کنم.به جاش وقتی توی بهار و تابستون مردم دارن کیلو کیلو ضدآفتاب میمالن و عینک میزنن و در به در دنبال سایه میگردن،من با آغوش باز میرم وسط آفتاب و حالشم میبرم!
در این نظر خیلی ها با من مخالفن.بین دوستام بیشترشون از آفتاب متنفرن و من همیشه مجبورم براشون کتاب هارو بالا نگه دارم تا آفتاب نزنه توی چشمشون..و این تنها چیزی نیست که سرش باهم تفاهم نداریم.خیلی هاشون عاشق ریاضی و شیمی ان درحالی که من ازش فراریم و اصلا نمیتونم درکش کنم،خیلی هاشون اصلا از آهنگ گوش دادن یا کیپاپ و هالیوود خوششون نمیاد،در حالی که من همین نوشته رو هم دارم با هدفون توی گوشم و حین پخش شدن lalalala مینویسم،خیلی هاشون عاشق خوابیدنن و همیشه از مدرسه که میان از سه تا شیش ظهر میخوابن،در حالی که من همون خواب شبم به زور شیش ساعت میشه.ولی همچنان بلدیم با هم کنار بیایم.به هر حال جامعه ست مگه نه؟باید بلد باشیم همو بپذیریم.
و نگران آینده کشور باشید!اینجا تیزهوشانی ها دارن هیچی از درس هاشون نمیفهمن.حداقل کلاس ما که نمره تک رقمی زیاد داره..اگرم کسی نمره اش خوب باشه قطعا برنامه اش رفتن از کشوره،که البته کاملا هم منطقیه و اگه منم بودم همین کارو میکردم.به هرحال که من نیاز خاصی به این نمره ها و ردیف کردن 20 و 19 حس نمیکنم.(حداقل تو همه ی درسا نه) اگرم بحث مهاجرته،من که قرار نیست با درس مهاجرت کنم و میخوام با هنر برم و احتمال خیلی زیاد برای انتخاب رشته هم برم سمپاد مهارتی.خب میدونم باید یکم بیشتر درس بخونم،ولی مشکل اینجاست که مامانم موقع به دنیا آوردن من به احتمال زیاد با آرامش کامل بوده و یه هدفون هم گذاشتن توی گوشش و براش شماعی زاده پخش کردن،وگرنه این حجم از حس نکردن استرس در تمام مراحل زندگیم اصلا عادی نیست.توی جلسه تیزهوشان،قبل تمام امتحانامون،و هر چیز مهمی همه دارن از استرس خودشونو پاره میکنن و من زل میزنم بهشون و همینطور که نسکافه میخورم با خودم فکر میکنم کاش منم یکم استرس داشته باشم..و مود بچه هامون:کاش مثل تو بیخیال بودم آسمان:)
نمیدونم من دارم زیادی آسون میگیرم و بی خیالم،یا چیزایی که تازگی دارم بهشون فکر میکنم و به نتیجه میرسم درستن،ولی به نظرم حداقل توی سن من و قبل رسیدن به سه سال آخر دبیرستان که خیلی مهمه،درس توی رتبه های خیلی پایین تری قرار میگیره.خب البته که نباید از نمره تک رقمی یا مثلا 10 از 20 راضی باشی و باید بهترش کنی،ولی دارم دور و برمو میبینم و بعضی همسنام رو میبینیم که دارن کل زمان و زندگیشونو درس میخونن و حتی وقتی 19 و 75 صدم میگیرن،یکم خودشونو تشویق نمیکنن.به نظرم این جور آدما بعدا که بزرگ شن فقط حسرت میخورن..بعضی وقتا که نگاهشون میکنم میبینم کاملا تنهان،چون تک بعدین.چون توی زنگ تفریح هم درس میخونن،و دنبال خوشحالی نیستن.
برای همینه که تا الان از انتخاباتم و نمراتم پشیمون نشدم،چون همزمان با پیشرفت کردن و بالاتر بردن نمره هام دارم زندگی میکنم،مینویسم،میخونم،گوش میدم،خوش میگذرونم،بیرون میرم،تو گوشی میچرخم،سریال میبینم..
به نظرم اگه کار دیگه ای میکردم پشیمون میشدم.تا حالا وسط حل کردن تمرینای ریاضی یه بار به این فکر کردین که این تابستون چندتا هندونه خوردین؟یبار بهش فکر کنید.به شخصه حسرت هندونه های نخورده ام رو بیشتر از نمره های خراب کرده ام میخورم.
چون آسمانم.آسمان همیشه اینجوری فکر میکنه:)
بعد هزار بار ویرایش و زل زدن به صفحه خالی بالاخره تموم شد:)