به نظر خیلی نگران میرسد. تاکید میکند که خواب کافی ندارم و باید کمی بیشتر به این موضوع توجه کنم. نگاه دیگری به کارنامه ام میندازد و چهره ای نامید به خودش میگیرد. انگشت اشاره اش را طوری به طرف نمره ی ریاضی میگیرد انگار که رویش لجن مالیده شده. نگاه دیگری به من می اندازد که از زهر هم تلخ تر است. ناامیدانه سر تکان میدهد.
سرم را میان دستانم میگیرم. مزه ی دهانم شور شده. او هنوز در حال نگاه کردن کارنامه م است و هر دقیقه ای که میگذرد بیشتر عصبی کننده است. نچ نچ کردنش مثل چرخ ماشین مغزم را له و لورده میکند. وقتی کارنامه ام را میگذارد روی میز، سخنرانی تکراری دیگری درباره اینکه چرا مسئولیت پذیر نیستم را شروع میکند. دندان هایم را به هم فشار میدهم. هر روز این کلمات را میشنوم و مجبورم بازهم گوش دهم، با اینکه او اصلا خبری درباره مشکلات من ندارد.
میگوید اگر نمره هایم را بالا نبرم اتفاقات بدی میوفتد. تهدید میکند که اینترنت را قطع خواهد کرد. در صورتی که او حتی متوجه نمیشود اتفاقاتی افتاده است. او متوجه پژمردگی من نشده.
-کل روز توی اتاقت سر لپتاب و گوشی ای. فکر کردی من نمیفهمم؟ اگه به جای این کارا درس بخونی یه چیزی داری که باهاش خودتو بکشی بالا. ولی به جاش چیکار میکنی؟ تپ تپ تپ، همینجوری داری تایپ میکنی و فیلم میبینی. ریاضیت که 6 و نیمه، علوم 8، یه نمره ی خوب نداری.
-مامان اصلا میفهمی چیشده؟ اصلا میفهمی دخترت چشه؟
طوری به من زل میزند انگار که فحش داده ام یا تف پرت کرده ام تو صورتش.
-اصلا متوجه میشی که چند وقته دارم درد میکشم؟ اصلا متوجه پژمردگی من شدی؟ اصلا خندمو یه بارم تو این چند ماه دیدی؟
نگاهش کمی شوک شده میشود.
-میدونی این چند وقته چه اتفاقایی واسم افتاده؟ خبر داری چند تا از دوستامو از دست دادم؟ فهمیدی که همه چقدر با تمسخر بهم نگاه میکنن؟ میدونی این چندوقته چقد به همه التماس کردم؟ میدونی چقد دارم استرس میکشم؟ میدونی میخوام بخوابم ولی نمیشه؟؟
هنوز به من زل زده. نمیداند چه بگوید.
-اصلا اونقدر که نمره هام مهمه منم مهمم؟