آسمون؛
آسمون؛
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پاره ای از کلمات، سه

-امروز ان قدر خشک و عادی اغاز شد که حتی به یاد نیاوردم فردا تولدم است. بعد، ناگهان چشمم به تقویم افتاد و فردا را دیدم که دورش یک انفجار بزرگ کشیده شده بود و مثل احمق ها تازه متوجه شدم چرا مامان بزرگ داشت کیک درست میکرد. حس کردم با توجه به سال های قبل باید الان بیشتر هیجان زده میبودم. شاید هر سال که بزرگ تر می شدی، شوقت برای جشن گرفتن یک سالگرد مسخره کم تر میشد. شاید برای همین بزرگ تر ها اهمیتی به تولدشان نمی دادند. احتمالا ذهنشان آن قدر با فکر های جور واجور و ناامید کننده پر میشد که جایی برای اندیشیدن به بریدن یک کیک و فوت کردن یک شمع نمی ماند، و من چه قدر زود به جایی رسیده بودم که آرام آرام شوقم را از دست میدادم.

-برای این رمانم هنوز اسم انتخاب نکردم

رنگ آبی آسمون برای پر کردن جوهر خودکار بیک؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید