ویرگول
ورودثبت نام
آسمون؛
آسمون؛
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

چراغ راهنما

مامان همیشه از نگرانی حرف می زد.یا نگران بود نگین کار پیدا نکند،یا نگران بود امیر مثل این پسر های چلغوز که توی کوچه فوتبال بازی می کنند بشود،یا نگران بود که من درس نخوانم و نمره هایم یک آینده مجلل در کارتون های کف خیابان برایم بسازند.مامان همیشه از نگرانی هایش میگفت،کیسه لوبیا ها را می گذاشت توی سینی و کف زمین می نشست و یک پایش را دراز می کرد،و شروع می کرد به غصه خوردن.

بابا می گفت:«تو هم که شدی مثل چراغ راهنما،به جای اینکه انقد همه رو حرکت بدی،خودت هم یه تکونی به زندگی خودت بده.»

بعضی وقت ها نگین هم می نشست کنار دست مامان.می گفت می خواهد کمک کند تا پاک کردن لوبیا ها زودتر تمام شود و مامان انقدر غصه نخورد، ولی خودش می شد کاسه داغ تر از آش و شروع می کرد به گفتن از نگرانی هایش و غصه خوردن همراه مامان.نگین دانشگاه شهیدبهشتی درس خوانده بود.از همان اول که رفت تجربی قرار بود همین جا درس بخواند و مامان تا آینده هفت پشتش را برایش رویاپردازی کرده بود و حسابی پشتش را گرم کرده بود که دکتر میشود و نانش توی روغن است.ولی حالا شده بود منشی و زیردست یک دکتر که یک مطب کوچک و به دردنخور و خلوت داشت و برای خودش هم به زور پولی در می آمد،چه برسد به این که پولی کافی و قابل توجه به نگین بدهد.مامان خیلی برای نگین غصه می خورد.

بابا می گفت:«تو هم که شدی مثل چراغ راهنما،به جای اینکه انقد همه رو حرکت بدی،خودت هم یه تکونی به زندگی خودت بده.»

آخر مامان هم قبلا کلی رویا داشت.می خواست دوباره کنکور بدهد و برود همراه نگین دانشگاه و شب ها با نگین درس بخواند.حتی آن اول ها که نگین تازه کلاس هشتم بود و بچه بود و من بچه تر،می نشست پای لوبیا ها و به جای غصه خوردن رویا می بافت:«باهم میریم درس میخونیم و مدرک میگیریم،یه مطب میزنیم و با هم کار میکنیم و کلی پول در میاریم.سر درش می زنیم:خانم لیلی رحمانی،دکتر پوست و مو و خانم نگین یاسر دکتر قلب.»ولی حالا نه تنها نگین دکتر قلب نشده بود و مطبی نداشت که این را بزند سر درش،خودش حتی دانشگاه نرفته بود که بشود خانم لیلی رحمانی دکتر پوست و مو.

بابا می گفت:«تو هم که شدی مثل چراغ راهنما،به جای اینکه انقد همه رو حرکت بدی،خودت هم یه تکونی به زندگی خودت بده.»

مامان هم به بابا نگاهی می کرد و سرش را می انداخت پایین و به گرفتن سر و ته لوبیا ها ادامه میداد:«واسه من که دیگه دیره،با این پنجاه سال سن تا کنکور بدم و مدرک بگیرم،پیر شده م.ولی نگین هنوز کلی وقت داره.نگین باید یه مطب بگیره و کارش رو شروع کنه.» امیر هم همیشه کرم می ریخت و با اینکه می دانست همه از دستش عصبانی می شوند داد میزد:«با کدووم پووول؟» و اولین نفری که کتکش می زد هم همیشه خود نگین بود.

بابا همیشه میگفت یک تکانی به زندگی خودت بده.انقدر می گفت که حفظش شده بودم و بی دلیل بالای صفحه های دفترم یا برگه های امتحانی می نوشتمش:«تو هم که شدی مثل چراغ راهنما،به جای اینکه انقد همه رو حرکت بدی،خودت هم یه تکونی به زندگی خودت بده.» مامان هیچ وقت آنقدری عمیق به حرفش گوش نداد که واقعا باعث شود یک تکانی به زندگی اش بدهد و کیسه لوبیا هارا رها کند و به جایش به طرف هدف و آرزو هایش قدمی بردارد.مامان همیشه در حال پاک کردن لوبیا ها ماند.چون می خواست شام برایمان لوبیاپلو درست کند.چون امیر هوس کرده بود..مامان واقعا فقط یک چراغ راهنما بود.

ولی من رفتم دانشگاه.تجربی هم نرفتم،چون نه تنها از این رشته بدم میامد،عاقبتش هم توی نگین دیده بودم.من رفتم هنر.مامان از همان اولش غصه خوردن را شروع کرد و گفت فکر نمیکند این رشته آینده ای متفاوت از آینده نگین برایم بسازد.خودم هم زیاد همچین فکری نمی کردم.

بعد یک روز بعدازظهر که تازه از دانشگاه آمده بودم و مامان داشت لوبیا پاک می کرد،رفتم کنارش و با ذوق گفتم:«مامان این جارو،یه بازار کاری درست شده به اسم ان اف تی،نقاشیاتو دیجیتال میکنی،میفروشی با قیمتای خدا تومن به دلار..» مامان پرسید:«دلار چنده؟»

الان دو سال از آن روز می گذرد.امیر آخر هم شد از همان پسر های چلغوز که توی کوچه فوتبال بازی می کنند.نگین هم کلا از فکر مطب و دکتری قلب آمد بیرون و یک چرخ خیاطی خرید و شروع کرد به خیاطی،کاری که فکر می کنم از همان اول باید انجام می داد.مامان هنوز لوبیا پاک میکند،چون امیر هوس لوبیاپلو کرده..مامان هنوز یک چراغ راهنما و امیر هنوز یک چلغوز است.من کلی نقاشی فروختم.کاری کردم امیر دیگر پررو بازی در نیاورد و داد بزند:«با کدووم پووول؟»

بابا هنوز هرازگاهی به مامان می گوید:«تو هم که شدی مثل چراغ راهنما،به جای اینکه انقد همه رو حرکت بدی،خودت هم یه تکونی به زندگی خودت بده.» ولی خیلی کمتر.همیشه تا می خواهد حرفش را بزند،نگاهش به من میوفتد و لبخندی به زیبایی و بزرگی یک ستاره دنباله دار در شبی خیلی خیلی تاریک روی صورتش نقش میبندد.

تمام داستان بر اساس تخیلات نویسنده است.
یک سال نوشتن،روز دوم فروردین،با داستانی نسبتا خوشحال کننده تر از قبلی:)
چراغ راهنما
رنگ آبی آسمون برای پر کردن جوهر خودکار بیک؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید